صدق (راستگویی)
قرآن:
خداوند متعال در آیه 33 سوره زمر میفرماید: «اما کسی که سخن راست بیاورد و کسی که آن را تصدیق کند، آنان پرهیزکاراناند.»
حدیث:
امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: «راستی را در هر جا غنیمت بشمار (و بگو) تا غنیمت و (منفعت) یابی.» (غررالحکم، ج 1، ص 637)
توضیح مختصر:
راستی از بهترین فضایل انسانی یک شخص مؤمن است چراکه به این صفت درب بسیاری از گناهان زبان، گرفته میشود و در امان و امنیت واقع میشود.
همه انبیاء و اولیاء صادق بودند و براهین را با لسان درست و راست میگفتند و معجزهشان هم دلیل بر صدق دعوی آنان بود. اگر ابراهیم از خدا درخواست کرده که: «برایم زبان صدق در آیندگان قرار بده.» (سوره شعراء، آیه 84) منظورش این بود که دعوت حقّهاش در انسانهای آینده نیز باقی باشد و لسان صدقش همواره گویا بماند.
صدق، وصفی است که تمام فضایل علم و عمل را در برمیگیرد. ممکن نیست کسی دارای صدق باشد و عفت و حکمت و ریشههای اخلاقی فاضله را نداشته باشد.
تصدیق از ماده صدق است، وقتی انسان گفتار کسی را تصدیق میکند، معنایش این است که بهراستی و درستی آن اعتراف دارد. ضد صدق، کذب است که مفاسد این رذیله بسیار زیاد است.
مؤمن وقتی خدا را میخواند، چون راستگوست، صدق گفتار را با عمل ثابت میکند. خداوند در سورۀ توبه آیه 119 امر کرده است که:
«با صادقین همراه باشید.»
چون سیرۀ مسلمانی اینچنین شد، دیگر با غیر راستگو نمیتواند همنشین شود، چون ملکات پسندیده نمیگذارد بهطرف نادرستیها برود.
خداوند میفرماید: «آنکسی که راستی آورد و آن را باور نماید، آنان کسانی هستند که خود پرهیزکاراناند.» (سوره زمر، آیه 33)
1- ابوذر راستگو
اباذر در مجلس خلیفه سوم رو به کعب الاحبار کرد و گفت: «کسی که زکات مالش را داد، آیا بعد از آن چیزی بر او واجب است؟» گفت: «نه. اگر از یک خشت طلا و یک خشت نقره (خانه بسازد) بر او چیزی نیست.»
اباذر عصا را بلند کرد و بر سر کعب کوبید و گفت: «ای پسر یهودی! تو را چه رسد تا در احکام مسلمین نظر بدهی. گفتار خدا مقدّم بر گفتار توست و خدا فرمود: آنان که طلا و نقره را ذخیره میکنند و در راه خدا انفاق و بخشش نمیکنند، به عذاب و شکنجۀ سختی مژده دهید.»
خلیفه گفت: «ابوذر! پیرو حرف شدهای و عقلت را از دست دادهای؛ اگر به خاطر مصاحبت تو با پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نبود، تو را میکشتم.»
ابوذر فرمود: «دوستم پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به من خبر داد که نمیتوانید مرا بفریبید و نه آنکه بکشید! اما عقلم آنقدر باقی است تا خبری را که از پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم شنیدم، حفظ داشته باشم.» خلیفه گفت: «از پیامبر چه شنیدهای؟»
ابوذر فرمود: «شنیدم که هرگاه خاندان ابی العاص به سی نفر برسند، مال خدا را مفت خود دانند و قرآن را وسیله مکر و بندگان را بردگان خود پندارند.»
خلیفه گفت: «ای گروه یاران محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم! هیچیک از شما این خبر را شنیده است؟»
همه گفتند: نه.
خلیفه، امیرالمؤمنین علیه السّلام را بخواند و گفت: ای ابالحسن! ببین این مرد کذّاب چه میگوید؟!
امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: «اینچنین مگو زیرا از پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم شنیدم که فرمود: آسمان سایه نیفکنْد و زمین حمل نکرد مردی را که از ابوذر راستگوتر باشد.» همه گفتند: «ابوذر راستگو است و این مطلب را درباره وی از پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم شنیدهایم.» (پیغمبر و یاران، ج 1، ص 55 –بحارالانوار، ج 6، ص 1008)
2- راستگو نه دیوانه
روزی حجاج بن یوسف ثقفی خونآشام، در منبر، خطابه را طولانی کرد. مردی از وسط جمعیت با صدای بلند گفت: «سخن را کوتاه کن که موقع نماز است، نه وقت احترام به شما، خداوند عذرت را نمیپذیرد.»
حجاج از این صراحت، آنهم در یک مجلس عمومی، ناراحت شد و دستور داد آن مرد را زندانی کنند.
نزدیکان او به ملاقات حجاج رفتند و به وی گفتند: ای امیر! مرد زندانی از فامیل ما و دیوانه میباشد، دستور فرمایید آزاد شود.
حجاج گفت: «اگر خودش به دیوانگی اقرار کند، آزادش خواهم کرد.» نزدیکانش به زندان رفتند و گفتند: «به جنونت اقرار کن تا آزاد شوی.»
آن مرد گفت: «هرگز چنین اعترافی نمیکنم، من مریض نیستم، خداوند مرا سالم آفریده است.»
وقتی جوابهای صریح و صادقانه زندانی به گوش حجاج رسید، دستور داد به خاطر راستگوییاش آزادش کردند. (حکایتهای پندآموز، ص 107 –المستطرف، ج 2، ص 8)
3- نافعترین کارها
مردی خدمت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آمد و عرض کرد: مرا به نافعترین کارها راهنمایی کنید.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «راستگویی را پیشه کن و از دروغ بپرهیز. هر گناه دیگری که میخواهی، انجام بده.»
آن مرد از این سخن متعجب شد و فرمایش آن بزرگوار را پذیرفته و مرخص گردید. با خود گفت: پیامبر مرا از غیر دروغگویی مانند شراب خوردن، قمار کردن و دزدی نهی نکرده است، پس اکنون به خانه فلان زن زیبا میروم و با او زنا میکنم.
همینکه بهطرف خانۀ او رفت، فکر کرد: اگر این عمل را انجام دهد و کسی از او بپرسد از کجا میآیی؟ نمیتواند دروغ بگوید؛ و اگر راست بگوید، به کیفر و بدبختی مبتلا میشود؛ بنابراین منصرف شد.
باز فکر کرد گناه دیگری انجام دهد، همین اندیشه را نمود، درنتیجه به خاطر راستگویی و دروغ نگفتن از همه گناهان دوری جست. (پند تاریخ، ج 1، ص 230 –انوار النعمانیه، ص 247)
4- در تمام عمر یک سخن راست!!
سعدی گوید: شیادی (نیرنگباز) بر زلف سرش گیسوهایی بافت و خود را به شکل علویان درآورد، (چه آنکه این کار، در آن عصر میان فرزندان علی علیه السّلام معمول بود.) او با این کار، خود را:
1- علوی معرفی کرد.
2- به کاروان حجاز رفت و با آنها وارد شهر شد تا نشان دهد از حج آمده است.
3- نزد پادشاه رفت و قصیدهای را که سرایندهاش دیگری بود، وانمود کرد که او سروده است.
شاه او را تشویق کرد و جایزهای فراوان داد. یکی از همنشینان شاه که از سفر دریا بازگشته بود، گفت: «من این شخص را میشناسم. او را در عید قربان در شهر بصره، نه سرزمین مکه دیدم. او اصلاً حاجی نیست.»
یکی از حاضران گفت: «پدرش نصرانی بود، در شهر ملاطیه کنار شط فرات میزیست، او اصلاً علوی نیست و قصیدهاش در دیوان انوری (م 587) شاعر میباشد و به خود نسبت داده است.»
شاه دستور داد او را تازیانه بزنند و او را تبعید کنند. او رو به شاه کرد و گفت: «اجازه بده یک سخن راست بگویم، اگر دروغ بود، به هر مجازاتی که میخواهی فرمان بده!» شاه گفت: بگو. مرد گفت: سخن راست از من پیر جهانگرد بشنو که شیوه جهان دیدگان و جهانگردان آن است که برای گرمی بازار خود بسیار دروغ بگویند.
شاه با شنیدن این سخن خندید و گفت: «او از آغاز تاکنون سخنی راستتر از این سخن نگفته است.» (حکایتهای گلستان، ص 90)
5- پندار غلط به راستگو
سلطان محمود غزنوی مقتدرترین سلطان سلسله غزنوی (م 421) به چوپان جوانی به نام ایاز که در راستی، هوش و محبت سرآمد بود، عشق میورزید که داستانهای زیادی دراینباره نقل کردهاند.
ازجمله ایاز در اتاقی مخصوص، پوستین و کفش دوران فقیری خود را نگه داشته بود و هر روز در تنهایی به آنها نگاه میکرد و به خود خطاب میکرد که: روزی چنین بودی و الآن در چنین مقامی هستی، مبادا مغرور شوی.
حسودان دستگاه سلطنتی پنداشتند که او در اتاقش مقدار هنگفتی طلا، نقره و جواهرات پنهان کرده است و کسی را به آن اتاق راه نمیدهد.
پس نزد سلطان آمدند و این مطلب را به عرض او رسانیدند. سلطان گفت: «او راستگوست و کاری مخفی ندارد، بعید است چنین کاری بکند. حالا میخواهید بفهمید، الآن یکی از فرماندهان لشکر را با چند نفر میفرستم تا از اتاق او بازرسی کنند.»
آنها نیمهشب به اتاقش رفتند و جز کفش و پوستین دوران چوپانی چیزی نیافتند. پس زمین اتاق را کندند چیزی نیافتند، بلکه در و دیوار و زمین بر صداقت ایاز گواهی دادند.
پس از گزارش به سلطان، حسودان به عذرخواهی پرداختند و طلب عفو کردند. سلطان گفت: «عفو یا انتقام مربوط به ایاز است، زیرا با پندار غلط، راستگویی او را زیر سؤال بردید و تهمت زدید.»
ایاز هم این قضاوت را به تأخیر میانداخت تا اینکه گفت: «ای سلطان تصمیم با شماست، ای کاش من از پوستین و کفش درمیگذشتم تا با چنین حادثهای روبرو نمیشدم.»
ای ایاز پر نیاز صدق کیش **** صدق تو از بحر و از کو هست بیش (داستانهای مثنوی، ج 4، ص 21)