مظلوم
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 33 سورهی اسراء میفرماید: «کسی که خون مظلومی را بریزد، به ولیّ او تسلط بر قاتل قرار دادیم.»
حدیث:
امام علی علیهالسلام فرمود: «روز ستمکشیده بر ستمگر، سختتر است از روز ستمگر بر مظلوم.» (نهجالبلاغه فیض ص 1193)
توضیح مختصر:
ستم، به هر نوعش مذموم است. آنکه به او فشار میآید و حقوق و آبرویش از بین میرود مظلوم است. مظلوم، روزی که حقش را به او دادند، میتواند بهقدر مظلومیت از ظالم انتقام بگیرد و کسی نمیتواند به کارش عیب بگیرد. هر ذی حقّی، در دنیا و آخرت باید به حقش برسد و مظلوم هم عاقبت روزی به حقش میرسد. اگر مظلوم، هیچکس (از فامیل و پارتی و..) غیر خدا نداشته باشد، آن ظلم، از همه بدتر است. اگر ظالم مثلاً مالِ مظلوم را میگیرد، سبب میگردد دین و اعتقادِ مظلوم، از او گرفته شود. از این جاست که گفتهاند بار مظلوم را، بر ظالم بار میکنند جه آنکه سبب، او بوده و وقتِ حساب، بارِ مظلوم بر دوش ظالم است. عقوبت ظالم وقتی زیاد میشود که مظلوم آه بکشد و دلش بشکند. تا ظالم از مظلوم رضایت نگیرد، به عذاب دچار است چون حقالناس است و ادای آن، کار آسانی نیست. آثار ظلم روز عاشورا به امام حسین علیهالسلام و یاران و خانوادهاش، آنقدر سنگین بوده که لعنت و نفرین ابدی شامل آنان شده و جبرانی برای کارشان اصلاً وجود ندارد چراکه شقاوت، به نهایت رسیده بود.
هر چه مظلوم، ضعیفتر بوده و قُربش نزد خدا بیشتر باشد، عذاب ظالم هم، به همان مقدار زیادتر و سختتر است.
1- خوارزم شاه
خوارزم شاه وقتی با لشکر مغول جنگ کرد و شکست خورد ابتدا قصد داشت به هندوستان برود ولی عازم عراق شد و بعد به نیشابور آمد و مشغول خوشگذرانی شد. در همان ایام، مظلومین و شکایت داران، بیش از دو سال از او تقاضای رسیدگی میکردند ولی کسی نبود که به حرف آنان گوش دهد.
روزی این بیچارگان جلوی بارگاه سلطان اجتماع نموده به وزیر پناه آوردند و گفتند: «برای خدا چارهای برای ما بیندیش!» وزیر خوارزمشاه در جواب آنها گفت: «سلطان مرا مأمور آرایش زنان مضطرب کرده، اینک نمیتوانم به این حرفها رسیدگی کنم.!!»
زمانی نگذشت که خبر آوردند سنتای بهادر با سی هزار نفر از جیحون گذشتهاند. خوارزمشاه به عراق رفت، لشکر مغول به دنبال او رفتند، بعد مجبور شد به ری آمد و ازآنجا به مازندران و گرگان آمد و در قلعه اقلال عیال و فرزندان را با خزائن مخفی کرد و خود به جزیرهی آبسکون پناهنده شد.
سنتای بهادر قلعه را محاصره کرد و بعد از مدّتی آنها تسلیم شدند و فرزندان پسر به امر مغول کشته و زنهای او را به سرداران بخشید و دستور داد مادر خوارزم شاه بر اسب برهنه در جلو لشگر گریه نماید.
و خوارزمشاه بعد از شنیدن این وقایع بعد از سه روز به خاطر عدم دادرسی به مظلومین از غصه در بستری کثیف مُرد.
2- ای خدا آیا خوابی؟
فرعون فرمان داد، تا یک کاخ آسمانخراش برای او بسازند. دژخیمان ستمگر او همهی مردم را از زن و مرد برای ساختن آن کاخ به کار و بیگاری گرفته بودند، حتی زنهای آبستن از این فرمان استثناء نشده بودند.
یکی از زنان جوان که آبستن بود، سنگی سنگین را برای آن ساختمان حمل میکرد و چارهای جز این نداشت. زیرا همه تحت کنترل مأموران خونخوار بودند، اگر او از بردن آن سنگها شانه خالی میکرد، زیر تازیانهی جلّادان به هلاکت میرسید.
آن زن جوان در برابر چنین فشاری قرار گرفت و بار سنگین سنگ را همچنان حمل میکرد، ولی ناگهان حالش منقلب شد و بچهاش سقط گردید.
در این تنگنای سخت، از اعماق دل غمبارش ناله کرد و درحالیکه گریه گلویش را گرفته بود، گفت: «ای خدا! آیا خوابی؟ آیا نمیبینی این طاغوت زورگو با ما چه میکند؟»
چند ماهی از این ماجرا نگذشت که همین زن در کنار رود نیل نشسته بود که ناگهان نعش فرعون را در روبروی خود دید.
آن زن صدای هاتفی را شنید که به او گفت: «هان ای زن! ما در خواب نیستیم ما در کمین ستمگران میباشیم.» (حکایتهای شنیدنی، ج 3، ص 52- عشریّهی چهارسوقی، ص 207)
3- قبر حسین مظلوم
متوکّل خلیفهی عباسی (م 247) که چهارده سال خلافت کرد از بدترین خلفای عباسی بود و با آل ابوطالب دشمنی بسیار میکرد و از اذیّت و آزار آنها دست بردار نبود تا جایی که خباثت او متوجه قبر امام حسین علیه السّلام هم شد.
تمامی اراضی کربلا را آب بست و زراعت نمود و گاوهایی به جهت شخم و شیار زمین اطراف قبر گماشت.
از طرف او دیزج ملعون یهودی قبر مطهّر را شکافت و بوریای تازهای که بنی اسد هنگام دفن آورده بودند را دید که هنوز باقی است و جسد مطهّر بر روی آن است، ولیکن به متوکّل نامه نوشت که قبر را به دستور شما نبش نمودم اما چیزی ندیدم.
البته دیزج قومی از یهود را آورد تا دویست جریب از اطراف قبر را شخم زدند و آب بستند و دیده بانان گماشت که هر کس به قصد زیارت قبر امام حسین علیه السّلام بیاید، بگیرند او را عقوبت کنند.!
احمد بن الجعد الوشا گفت: سبب محو آثار قبر امام حسین علیه السّلام آن بود که قبل از خلافت، یکی از مغنیات، کنیز مغنیه آوازخوان برای متوکّل میفرستاده، چون او به خلافت رسید هنگام مستی فرستاد آن مغنیّه بیاید و آواز بخواند.
گفتند: سفر رفته است؛ ایام ماه شعبان بود که به سفر کربلا رفته بود چون مراجعت کرد یکی از کنیزان خود را برای تغنّی به نزد متوکّل فرستاد. متوکّل از آن کنیز سؤال کرد: این ایام کجا رفته بودید؟ گفت: با خانم خود به سفر حج رفته بودیم.
متوکل گفت: «در ماه شعبان به حج رفته بودید؟» گفت: «به زیارت قبر حسین مظلوم علیه السّلام رفتیم.» از شنیدن این کلام در غضب شد، امر کرد تا خانم او را گرفتند و حبس کردند و اموالش را مصادره کرد؛ دستور داد قبر امام و همه ابنیه و ساختمانها و نشانههای کربلا را از بین ببرند. (تتمه المنتهی، ص 241-238)
4- خدایا تو بیداری
یکی از سلاطین غزنوی شبی خوابش نمیبرد و از قصر بیرون آمد، در خیابانها و کوچه میگشت. به درب مسجد رسید، دید مردی سر بر زمین نهاده و میگوید: «خدایا! سلطان در به روی مظلومان بسته، ولی تو بیداری. به دادم برس.»
سلطان جلو آمد و گفت: «مشکل تو چیست؟» گفت: «یکی از خواص تو میآید منزلم و با زنم همبستر میشود، من قدرت به دفع او ندارم.»
سلطان گفت: هر وقت او به خانهات آمد مرا خبر کن؛ و به پاسبانان قصر هم گفت: هر وقت او آمد مانع نشوید.
شب بعد سرهنگ سلطان به خانه آن مظلوم رفت و با همسرش همبستر شد، و او خبر را به سلطان رسانید.
سلطان به منزل آمد و دستور داد چراغ را خاموش کنند و شمشیر کشید و آن نانجیب را کشت.
پسازآن دستور داد چراغ را روشن کنند و به آن مرد گفت: غذایی بیاور گرسنهام.
علت خاموش کردن چراغ را از سلطان پرسیدند، گفت: «فکر کردم اگر پسرم باشد مانع از کشتن میشود، به شکرانهی اینکه فرزندم نبود خدا را شکر کردم؛ و از دیشب تا امشب نتوانستم غذایی بخورم، چون تو را از مظلومیت نجات دادم، میل به غذا پیدا کردم.» (داستانها و پندها، ج 2، ص 160، زینه المجالس)
5- محمد و ابراهیم نوجوان
چون امام حسین علیه السّلام به شهادت رسید، دو طفل نوجوان از فرزندان مسلم بن عقیل را دستگیر و نزد عبیدالله بن زیاد استاندار یزید آوردند و او آن دو را به زندان فرستاد و به زندانبان گفت: برایشان سخت بگیر.
بعد از یک سال آنان خود را به زندانبان پیرمرد معرفی کردند، و او آنها را شبانه آزاد کرد و پای به فرار، راه را میپیمودند تا به در خانهای روستایی رسیدند و تقاضای جای نمودند، زن صاحبمنزل وقتی نسبت آنان را با پیامبر صلیالله علیه و آله شنید آنها را جای داد.
عبیدالله وقتی شنید اینان از زندان فرار کردهاند دستور داد هر کس سر یک نفر از آنان را بیاورد هزار درهم جایزه میدهم و سر دو نفر دو هزار درهم جایزه میدهم.
اتفاقاً داماد این پیرزن به نام حارث نیمهشب به خانه آمد و خوابید. براثر صدای نَفَس خواب این دو نوجوان، از خواب بیدار و به اتاق دیگر رفت و آنها را پس از شناسایی با ریسمان بست تا صبح شد.
صبح به غلام خود گفت: این دو پسر را در کنار نهر فرات گردن بزن، غلام قبول نکرد. به فرزند خود گفت، او هم قبول نکرد، خودش آنها را آورد کنار فرات که گردن بزند.
آنان گفتند: ما عترت پیامبریم ما را ببر بازار بفروش و از آن استفاده کن، یا زنده نزد عبیدالله بن زیاد ببر، قبول نکرد. آن دو مظلوم گفتند: پس اجازه بده نمازی بخوانیم، اجازه داد.
چون نماز خواندند گفت: «با کشتن شما نزد عبیدالله تقرّب میجویم، مرتبهام بالا میرود و خدا در دلم رحم قرار نداده است.» پس اوّل، برادر بزرگ را شمشیر زد و سر از بدنش جدا کرد و میگفت: میخواهم پیامبر صلیالله علیه و آله را در این حالت ملاقات کنم؛ و سپس برادر کوچک را گردن زد و بدنها را به نهر فرات انداخت و سرها را بهقصد جایزه نزد عبیدالله آورد. (منتهی الآمال، ج 1، ص 317)