آقا سید هاشم حدّاد
* حضرت استاد در جلسهای قبل از وفاتش در جواب سؤال از مقام سید هاشم حدّاد فرمود: سید هاشم فانی فی الله بود.
* فرمودند: سید هاشم وقتیکه در تاریکی راه میرفت، حرفی از اسم اعظم را ذکر میکرد و از پیشانیاش در تاریکی روشن میشد.
* به آیتالله کشمیری گفته شد: چرا سید هاشم را برای ما معرفی نمیکنید و حالات او را برای ما تبیین نمیکنید؟
فرمودند: سید هاشم بالاتر از آن است که در این عالم شناخته شود، او از خلق در زمان حیاتش بینیاز بود پس چگونه بعد از وفاتش نیازمند شناخته شدن باشد؟
* حضرت استاد فرمودند: در یکی از سالها وقتیکه ایام زیارتی مخصوص امام حسین علیهالسلام بود، در منزل سید هاشم حدّاد جماعتی از اهل معنی که حدود هفتاد نفر بودند جمع بودند.
حاضران از مسائل مختلف حرف میزدند و سید حدّاد سرش پائین بود. قبل از طلوع فجر سید هاشم شروع به گفتگو و صحبت کرد و با یک عبارتی از توحید گفتن، تمام آنچه آن مردان در آن شب گفتگو کرده بودند را از درجه اعتبار ساقط کرد.
* حضرت استاد فرمودند: روزی در خدمت آقا سید هاشم حدّاد بودم، سرش را پائین انداخت و این آیه شریفه را خواند «قل ان صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله ربالعالمین (انعام:162) بگو همانا نماز من و پرستش و زندگیام و مرگم از آن خداوند جهانیان است» سپس حقایق آیه شریفه را با تفسیری بالاتر و برتر از مطالبی که در کتاب اسفار ملّا صدرا آورده است روشن کرد.
* حضرت استاد فرمودند: آقا سید هاشم حدّاد به همراه اصحابش به زیارت حضرت سلمان فارسی در مدائن رفتند یکی از آن همراهان گفت: همراه آقا به مرقد داخل شدیم و جناب سید در پائین پای قبر نشست.
بعد از اینکه نشست زود بلند شد و نزد بالا سر قبر نشست وقتی از مرقد سلمان خارج شدیم، او را قسم دادم که به من بگویید چرا ابتدا پائین پا نشستید و زود به طرف بالا سر رفتید؟
فرمود: وقتی در پائین پای قبر نشستم، حضرت سلمان را دیدم که از قبر بلند شد و فرمود تو سیدی و پسر رسول خدا هستی و با این حال در پائین پای من نشستهای بلند شو و نزد سر من بنشین. پس خواستههایش را اجابت کردم و نزد سر شریف نشستم!
* فرمودند: یکی از اهل دانش در نجف اشرف به دیدارم آمد؛ آن وقت آقای حدّاد هم آنجا بودند. وقتی آن اهل دانش نشست، آقای حدّاد هر سؤالی را که در قلب او بود، قبل از اینکه از آن سخنی به زبان آورد، شرح داد؛ و به او گفت طبع رساله انسان را از تکاملش بازمیدارد، چرا که مشغلههای دنیوی او را مشغول میکند.
آن عالم از این قضیه شگفتزده شد، از اینکه خطور فکری او را خوانده بود.
آن عالم تا پانزده سال بعد هر وقت مرا میدید، به خدا قسم میداد و میپرسید آیا او امام زمان نبود؟ من به او جواب منفی میدادم ولی سؤالش را تکرار میکرد.
* فرمودند: همراه آقای حدّاد زیر گنبد امام حسین علیهالسلام شب تولد امام زمان نشسته بودیم. در رواق مقدّس ازدحام شدیدی از زوار بود. ایشان به من فرمود: «سید عبدالکریم خوشا وجوه ولکن کُلّهم یریدون دنیه: سید عبدالکریم این وجوه همهشان خوب هستند، ولی همه برای طلب امور دنیوی در اینجا ازدحام کردهاند.»
*فرمودند: با آقای حدّاد در منزلش نشسته بودم. مردی از اهل علم آمد روبروی او نشست. آقای حداد به آن مرد فرمود: ای مرد تو حضرت اباالفضل علیهالسلام را زیارت کردی و زیارت جامعه کبیره خواندی، یک ساعت و نیم با تأمل و تأنی نشستی و بعد از همه اینها، از او امور دنیویه را خواستی؟ خجالت نکشیدی؟
آن مرد شگفت زده و پشیمان شد و گفت: بله والله راست گفتی؟
* فرمودند: روزی در خدمت آقای حدّاد نشسته بودم میخواستم به زیارت حرم امام حسین علیهالسلام بروم به من فرمود الآن نرو من به حرفش گوش ندادم و رفتم. در راه پایم لغزید و بر زمین افتادم؛ اگر برکات امام حسین علیهالسلام نبود، نزدیک بود پایم بشکند.
* حضرت استاد فرمودند: یک روز یکی از اهل علم، نزدم آمد و از من درباره آقای حدّاد پرسید و خواست تا به محضر او مشرف شود. به او گفتم با من نیا این کار را ترک کن! علت این بود که او از اهل دلیل بود و میترسیدم وقتی با ایشان حرف میزند برای من مشکلی به وجود بیاورد و بگوید به ایشان بگو: دلیل تو برای این حرف چیست؟ بالاخره آنقدر اصرار کرد که او را با خود نزد آقای حدّاد بردم.
ایشان از این اهل دانش به بهترین شکلی استقبال کرد، و او را روبروی خود نشاند. با این وجود من مضطرب و خائف بودم.
آن عالم آمد دو زانو نزدش نشست و عرض کرد: به نزد تو آمدهام تا مرا تائب و درست کنی! ایشان فرمود: استغفرالله تو سید و عالمی، چرا این حرف را میزنی. بلند شو سر جایت بنشین. او بلند شد و روبرو نشست و ایشان هیچ حرفی نمیزد.
در این وقت درویشی داخل شد و به صدای بلند پیوسته میگفت: علی، علی، علی … ایشان به درویش خوش آمد گفت و به آن عالم فرمود: بلند شو برای او قلیانی چاق کن.
استاد فرمودند: من ناگهان متوجه آن عالم شدم! آن عالم گفت: من برای او قلیان درست کنم؟! آقای حدّاد با صدای بلند به او فرمود: تو به نزدم آمدی و با خودت بتی آوردهای. برو بت نفس خود را بشکن و بازگرد! *فرمودند: آقای حدّاد در تشخیص نفس و خبر دادن از باطن اشخاص بزرگ بود. یک روز با جمعی از رفقا نزد آقای حدّاد بودیم. یکی از افراد، به ذهنش این مطلب خطور میکرد که الآن ایشان در مدینه است یا مکه.
در این وقت آقای حدّاد فریاد برآورد و گفت: کار من به تو مربوط نیست. از تو درباره من سؤال نمیکنند! *فرمودند: از نجف اشرف به کربلا مشرف شدم؛ در این اندیشه بودم که اکنون کجا بروم، حرم یا منزل آقای حدّاد؟ وقتی نزدیک منزل او که به مرقد امام حسین علیهالسلام فاصله کمی داشت رسیدم؛ تصمیم گرفتم اول به منزل آقای حدّاد بروم و بعد حرم امام حسین علیهالسلام.
وقتی داخل کوچه شدم، گروهی را دیدم که به سمت من میآمدند و طفل صغیری همراه آنان بود. طفل به پدرش گفت: پدرم! به این سید نگاه کن، مولا را رها کرد و قصد زیارت عبد را نموده است! در آن لحظه از آن چیزی که خدا بر زبان آن طفل جاری کرده بود، به وحشت افتادم و مصمم شدم به زیارت امام علیهالسلام مشرف شوم و میدانستم که آقای حداد راضی نیست که زیارت او را به زیارت امام مقدم بدارم. (عارف فی الرحاب القدسیه، ص ۸۰، ۸۱، ۱۶۸، ۲۴۴، ۲۶۱، 139، ۱۴۷، ۱۸۵، ۲۳۰.)