تنهایی زهر است
مریدی را صورت بست که به درجه کمال رسیدم و تنها بودن مرا بهتر. به گوشهای رفت و مدّتی بنشست تا چنان شد که هر شب شتری بیاوردندی و گفتندی که تو را به بهشت میبریم. او بر آن شتر نشستی و میرفتی تا به جایی خوش و خرّم رسیدی و قومی با صورت زیبا و طعامهای پاکیزه و آب روان تا سحر آنجا بودی. آنگه از خواب درشدی و خود را در صومعه یافتی. تار عونت در وی ظاهر شد و پنداری عظیم در وی سر بر زد و به دعوی پدید آمد و گفت: «هر شب مرا به بهشت میبرند».
این سخن به جنید بغدادی رسید. برخاست و به صومعه او شد. وی را دید با تکبّری تمام. حال پرسید. همه با شیخ جنید بازگفت. شیخ گفت: امشب چون تو را آنجا بَرَند، سه بار بگو «لا حول و لا قوّة إلاّ بالله العلی العظیم».
چون شب در آمد و او را میبردند، او به دل انکار شیخ میکرد. چون بدان موضع رسید، تجربه «لاحول و لا قوّة…» را گفت. آن قوم به جملگی بخروشیدند و برفتند و او خود را در مزبلهای یافت، استخوان مرده در پیش نهاده. پس بر خطای خود واقف شد و توبه کرد و به صحبت شیخ پیوست و بدانست مرید را تنها بودن زهر است.