خداوندا روا می داری؟
مولانا صاحب مثنوی میگوید: در سمرقند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لشکر کشیده و جنگ میکرد. در آن محله دختری بود، عظیم صاحبجمال، چنانکه در آن شهر او را نظیر نبود. هرلحظه میشنیدم که میگفت: خداوندا کی روا که مرا به دست ظالمان دهی؛ و میدانم که هرگز روا نداری و بر تو اعتماد دارم.
چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسیر میبردند، آن زن را اسیر میبردند، او را هیچ المی نرسید و با غایت صاحبجمالی کس او را نظر نمیکرد تا بدانی هر که خود را به حق سپرد، از آفتها ایمن گشت و به سلامت ماند.