در خلوت و سکوت
آن عزیزی که عاشق امیرالمؤمنین علیهالسلام بوده و عطایای بسیار از حضرتش نصیب او شده، مجبور شد به ایران بیاید و به فراق و هجران مبتلا شود. آرزویش رفتن به نجف اشرف بود. هجران و کسالتهای جسمانی سبب شد که این شمع فروزان، خاموش و در خانه به عزلت نشسته و مهر سکوت بر لب زند.
عجیب این است که یکی از بزرگان قم، منزل استاد آمده بود و گفته بود شما تدریس کنید! استاد به ما میفرمودند:
«من حال ندارم، اینان از تدریس صحبت میکنند».
و وقتی دیگر فرمودند:
«اینان حال مرا درک نمیکنند».
راستی چه بهرههایی از مجلس تفکّر و سکوت ایشان نصیب اهلش شد؛ و چه خاطراتی از جنابش در دلهای دوستانش مانده است!
البته دو نفر از اولیاء در نجف به ایشان فرمودند: «اگر ایران بروی خاموش میشوی»(اسفندماه ۱۳۷۲) و گاهگاهی این کلام را از گویندهاش نقل و یاد میکرد. جنابش فرمودند:
«بزرگان همه رفتند و آخری آنها سیّد هاشم حداد بود»؛ و این شعر را میخواند:
«همه بار سفر بستند و رفتند **** مرا خونینجگر کردند و رفتند»
بعد گریه میکردند و میفرمودند: «شما زحمت بکشید و جای آنها را پر کنید». (شهریورماه ۱۳۷۰)