وبلاگ

زبان حال بندگان

گویند سلطانی فصل زمستان با عدّه‌ای برای شکار به صحرا رفت تا اینکه شب فرا رسید. همراهان گفتند: «چادر می‌زنیم و آتش روشن می‌کنیم و شب را تا صبح به سر می‌آوریم». سلطان خانه‌ی کوچک کشاورزی را دید و میل پیدا کرد آنجا برود؛ امّا همراهان گفتند: «شایسته‌ی مقام شما نیست».

کشاورز تا حدودی از این جریان آگاه شد و خدمت سلطان رسید و آن‌ها را دعوت به کلبه‌ی خود کرد. سلطان پذیرفت و تا صبح را در آنجا به سر بردند. موقع خداحافظی لباس و پول فراوانی به آن کشاورز دادند.

کشاورز در موقع حرکت سلطان، این شعر را زمزمه می‌کرد:

ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزی کم **** از الـتفـات بـه مـهـمـان سـرای دهـقانی

کـلاه گـوشـه دهـقـان به آفـتـاب رسـد **** که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانی

آری وقتی مولای کریم سایه‌اش بر سر بنده‌ی فقیر افتد، گوشه‌ی کلاه بنده به خورشید رسد. (حکایت‌های گلستان، ص 165) و همه ما این امید داریم که روزی این التفات نصیب فقیران درگاه ربوبی شود.

© تمامی حقوق برای وب سایت گلستان کشمیری محفوظ می باشد.