سید رضی قدس سرهم
روزی امیری از سلاطین «جرماعون» مرحوم سید رضی صاحب نهجالبلاغه را گرفته و حبس نمود. زندان سید زیاد طول کشید و در این مدت بر او سخت میگرفتند به حدی که به تنگ آمده بود. شبی امام زمان علیهالسلام را در خواب دید، پس از گریه، از فشار زندان شکایت کرد و عرض نمود: ای مولای من نزد خداوند شفاعت کن که مرا از این زندان نجات بدهد. امام فرمود: دعای عبرات را بخوان. سید پرسید: دعای عبرات کدام است؟ فرمود: آن دعا در کتاب مصباح تو است. عرض کرد. چنین دعایی ننوشتهام. فرمود: نگاه کن خواهی دید. سید رضی از خواب بیدار شد و نماز صبح را خواند و کتاب مصباح را باز کرد و در میان کتاب ورقهای یافت که دعای عبرات بر آن نوشته شده بود. از دیدن دعا خوشحال شد و آن را چهل مرتبه خواند. امیر ظالم، دو زن داشت که یکی از آنها عاقل بود و امیر به او علاقه زیادی داشت. وقتی نزد او آمد، زن گفت: آیا تو یکی از اولاد علی بن ابیطالب را در زندان کردهای؟ گفت: چرا این سؤال رامی کنی؟ زن گفت: شخصی مانند خورشید نورانی را در خواب دیدم که گلوی مرا فشار داد به گونهای که نزدیک بود خفه شوم، بعد به من گفت: شوهرت فرزند مرا گرفته و زندان نموده و در سختی و تنگنای قرار داده است. من گفتم: شما که هستید؟ فرمود: علی بن ابیطالبم! به شوهرت بگو اگر او را آزاد نکند، خانه و قصرش را بر سرش خراب میکنم. چون زن این خواب را نقل کرد، امیر گفت: نمیدانم سیدی در زندان هست یا نه؟ دستور داد تفحص کنند. پس از تحقیق مأمور زندان گفت: بلی، سیدی به امر شما در زندان است. امیر دستور داد او را آزاد کنند و اسبی به او داد تا با آن به خانه خودش برود.