شفای دل ها
واسطی گفت: «همان طور که در بیابان میرفتم، ناگاه به بیابان گردی رسیدم که تنها نشسته بود. به او نزدیک شده و بر او سلام کردم، پاسخ سلامم داد. خواستم با او سخن گویم، گفت: به ذکر خدا مشغول باش، زیرا یاد خدای شفای دلهاست. پس گفت: چگونه آدمی زاده از ذکر و خدمت او فارغ میشود در حالی که مرگ در پیِ اوست و خدا ناظر اوست.
سپس گریست و من نیز با او گریستم و گفتم: چرا تو را تنها و بی کس میبینم؟ گفت: خدا با من است و مونس من، اوست و تنها نیستم.
سپس به سرعت رفت و با خدا زمزمه و مناجات میکرد. همین طور میرفت و من هم در پی او میرفتم. رو به من نمود و گفت: خدا سلامتی به تو دهد، برگرد به سوی کسی که برای تو بهتر از من است و مرا از کسی که از تو برای من بهتر است، مشغول مدار! سپس از نظرم غایب شد». (بحرالمعارف، ج 2، ص 367)