محبّت و محنت
شبلی میگوید: وقتی به دهی از دهات شام رسیدم، مردی را دیدم نشسته و سر در پیش افکنده، بی خود سخن میگفت و مردم بسیار گرد وی درآمده بودند. پرسیدم که حال این مرد چیست؟ گفتند: این مرد دیوانه است. پیش وی رفتم و سلام کردم. جواب سلام مرا داد و گفت: ای شبلی! اگر خواهی سلامت یابی، گرد کوی محبت مگرد تا رقم دیوانگی بر تو نکشند و این قدم اول است. هرچند که ما در محبت میافزاییم وی در محنت میافزاید.