میدانم ولی نمیتوانم بگوییم!
حضرت استاد بعضی چیزها داشتند که یادگار گذشتگان و هدیه افراد علاقهمند از نجف و ایران بود، مانند تسبیح و انگشتر و ساعت و امثال اینها.
یک وقت شخصی که تقریباً آشنا به مسائل درون منزل بود، اشیاء ایشان را به سرقت برد و آن زمان جنابش در تهران تشریف داشتند.
چون آمدند متأثر شدند که چنین سرقت اتفاق افتاد. بعضیها وقتی سؤال از سارق میکردند میفرمودند: میدانم ولی نمیتوانم بگویم!
یکی از شاگردان خصوصی از واقعه سؤال کرد، استاد با قدرت روحی صورت سارق را به ایشان نشان دادند. یکی دیگر از شاگردان گوید: از اینکه سارق کیست از جنابش پرسیدم، چیزی نفرمود و لکن با القاء، نام سارقی را به ذهنم وارد کرد.