وبلاگ

نکند خُلقمان تنگ

در گذشته مردم برنج (پلو) کم می‌خوردند. پسر جوانی همیشه در خیال خود شب عروسی‌اش را ترسیم می‌کرد و با خود می‌گفت: آن شب پلوی مفصّلی خواهم خورد. شب عروسی پدرش مهمان‌ها را سر سفره دعوت کرد و به پسرش گفت: «تو سر سفره نرو». پسر بی‌خبر از آنکه غذای مفصّلی برای او در حجله قرار داده‌اند تا با عروس خانم بخورد، از اینکه پدرش مانع شده بود، به شدّت دلخور شد.

آخر شب مهمان‌ها رفتند و پدرش به او گفت: «خب، حالا برو به حجله». پسر که خُلقش از دست پدر به شدّت تنگ بود با دلخوری گفت: «هر کس پلو خورده، برود به حجله …!»

نکند ما هم خُلقمان از دست خدا و موالیانمان تنگ باشد و وقتی راه وصال و لقا باز می‌شود و ما را فرا می‌خوانند، مثل آن داماد باشیم! وقتی که با خدا خلوت می‌کنیم و یا بر سجاده عبادت می‌نشینیم و یا وقتی که موت می‌آید و به حجله‌گاه مؤمنین می‌رویم، نکند خُلقمان از خدا تنگ باشد.

© تمامی حقوق برای وب سایت گلستان کشمیری محفوظ می باشد.