یک شوخی

روزی ظلّ السلطان حاکم وقت اصفهان نزد عارف صمدانی حاجی محمدصادق تخته فولادی (م 1292) در تکیه مادر شازده می‌آید و بعد از سلام و عرض ارادت از مرحوم حاجی سؤال می‌کند، مشغول چه کارید؟ فرمود: دعا در حق خلق خدا. می‌گوید در حق شاه بابا (یعنی ناصرالدین‌شاه قاجار) هم دعا می‌کنید؟

می‌فرمایند: کار ما دعا کردن برای تمام خلق است. ظلّ السلطان می‌گوید در حق همه‌شان با هم؟ حاجی می‌فرمایند: در حق خلق خدا. این سؤال و جواب سه مرتبه تکرار می‌شود. بعد ظلّ السلطان خداحافظی می‌کند و سوار اسب شده و می‌رود.

هنوز چند قدم نرفته بود که اسب او را محکم به زمین می‌زند. ظل السلطان از زمین بلند می‌شود و خدمت حاجی می‌رسد و دست ایشان را می‌بوسد و عرض می‌کند: غرضم از تکرار این سخن توهین به مقام شما نبود، بلکه می‌خواهیم مزاحی کرده باشیم!

حاجی می‌فرمایند که منظور اسب هم از زمین زدن شما یک شوخی بیش نبود و الّا می‌بایست هلاک می‌شدید. ظل السلطان مبلغی پول به حاجی تقدیم می‌کند و ایشان قبول نمی‌کند. عرض می‌کند پس اجازه دهید به این فقرایی که در اطراف تکیه هستند بدهم. می‌فرمایند: خودت می‌دانی و مجدداً از حاجی عذرخواهی می‌کند و برمی‌گردد.

© تمامی حقوق برای وب سایت گلستان کشمیری محفوظ می باشد.