آخوند ملّا حسینقلی همدانی (قدّس سرّه)
از عارفانی که جناب استاد از ایشان تعریف و تمجید فراوان میکرد، استاد سلسله عرفای نجف اشرف ملّا حسینقلی همدانی بود.
گویند ایشان در کودکی چوپانی میکرد تا اینکه چوپانی به او میگوید: چوپانی به درد تو نمیخورد، برو دنبال درس که هم دنیا و هم آخرت در آن است. بر اثر کلام آن چوپان (گویند: ایشان یکی از کسانی را که در قنوت نماز شب دعا میکرد همان چوپان بود.) روی به درس و حوزه میآورد و مجتهد مسلم میشود و برای کسب اخلاق و عرفان خدمت آقا سید علی شوشتری میرسد، بنا به وصیت استادش بر کرسی تربیت نفوس مستعده مینشیند و به تربیت آنان میپردازد.
شنیدم بعد از ۲۲ سال مجاهدت مأیوس میشود، در صحن امیرالمؤمنین علیهالسلام میبیند کبوتری ۲۲ بار نانی را نوک زد تا آن را خرد کرده و بتواند بخورد. به دلش الهام میشود که وفات افاضه است و بعد درهای اشراق و حقایق به رویش گشوده میشود.
حضرت استاد میفرمود: هفتاد فقیه در درس اخلاق آخوند مینشستند، ولی تا آخر عمر عمامه نگذاشت، فقط وقت نماز چیزی مانند شال به دور سرش میبست و الآن کسی مانند آخوند نیست!
سیرهٔ آخوند همانند ائمه اطهار علیهمالسلام در شب دستگیری کردن و کمک به محتاجان بود.
از مجتهدی پرهیزکار و زاهد به نام شیخ علی خاقانی که تا حدّ امکان از سهم امام استفاده نمیکرد، پسرش شیخ حسن برایم نقل کرد: شبی درِ خانه ما را زدند کسی آمده بود نه کلاه بر سر داشت و نه عمامه و پدرم را خواست. پدرم یا اینکه مجتهد بود وقتی او را دید به دست و پای او افتاد و او را میبوسید.
آن شخص مقداری پول به پدرم داد و رفت. از پدرم پرسیدم این شخص کیست؟ فرمود: آخوند ملّا حسینقلی همدانی است و آن شب چیزی در خانه نبود که آخوند به ما پول رساند.
آخوند در شناخت افراد کامل بود، وقتی به سامراء رفت به منزل ملّا فتحعلی اراکی که دارای کرامات زیادی بود وارد شد و چند روز آنجا ماند. آخوند چون به نجف آمد، بعضی اصحاب خاص سؤال کردند ملّا فتحعلی را چطور دیدید؟ بعد از توصیف فرمودند: هنوز کاملاً دنیا از دلش خارج نشده است.
سیرهٔ آخوند با ملّا فتحعلی در طریقت باهم فرق میکرد.
فرمودند: روزی منزل یکی از اهل دانش رفتم و دیدم توی حیاط روی صندلی نشسته و به کبوترهای رنگارنگ مینگرد. به او گفتم یکی مثل شما میشود که دل به کبوتر بسته و یکی ملّا حسینقلی همدانی میشود که دل به خدا میدهد!
آن اهل دانش از حرفم ناراحت شد. گفتم: «وَ ما رَمَیْت إذ رَمَیْت وَ لکِنَّ اللهَ رَمی» (کنایه از اینکه این حرف را من نگفتم بلکه خدا به دلم انداخت تا به تو بگویم).