آی سبزیفروش
مرحوم بهاری اواخر عمرش در یکی از کوچههای بهار با اصحابش قدم میزده، میشنود که یک زنی با دختر کوچکش در خانه دعوا میگیرد و صدایش بلند است که بیچاره تو با این بداخلاقی و سهلانگاری و بیادبیات یک سبزیفروش هم خواستگاری تو نمیآید. ایشان این را میشنود و توی کوچه صدا میزد آی سبزی میفروشم من. مادر دختر در را باز میکند و سلام میکند. آقای بهاری به شوخی میفرمایند من سبزی فروشم به خواستگاری آمدم؛ و زن با دیدن ایشان از حرف زدنش به دخترش خجل میشود. (ظاهراً آن زمان شغل سبزی فروشی از پایینترین شغلهای آن زمان بوده است.) هنر آقای بهاری همان تربیت نفوس و تبدیل شخصیت از دانی به عالی بوده است.
عالم آن است که تبدیل کند جاهل را **** ورنه آموختن علم و هنر کاری نیست