ازدواج مادر با پسر!

وقتی‌که امام علیه‌السلام به کوفه رسید، جوانی از اصحابش رغبت به نکاح کرد تا زنی را تزویج نماید. روزی آن حضرت، نماز صبح را گزارده، به یکی فرمود: برو به فلان موضع که آنجا مسجدی است و بر یک جانب آن مسجد، خانه‌ای است که مرد و زنی در آنجا صدا بلند کرده‌اند، هر دو را نزد من بیاور.

آن مرد رفته، زن و مرد را به نزد حضرت آورد؛ حضرت فرمود: امشب نزاع شما به درازا کشید؟ جوان گفت: یا امیرالمؤمنین علیه‌السلام! من این زن را خواستم و تزویج کردم، چون شب زفاف شد در خلوت در نفس خود نفرتی از او مانع نزدیکی شد و اگر توانایی داشتم در شب، او را بیرون می‌کردم، پس او غضبناک شد و میان ما درگیری شد تا این وقت که مأمور شما ما را به حضور شما دعوت کرد.

حضرت به حضّار مجلس گفت: بعضی سخنان را نتوان در میان عموم گفت لذا شما بیرون روید. وقتی همه رفتند حضرت به آن زن گفت؛ این جوان را می‌شناسی؟ گفت: نه یا امیرالمؤمنین! حضرت امیر فرمود: اگر من خبر دهم چنان چه او را بشناسی، منکر نمی‌شوی؟ گفت: نه یا امیرالمؤمنین علیه‌السلام. فرمود: تو دختر فلان کس نیستی؟ گفت: بلی، فرمود: تو را پسرعمویی نبود که به هم میل و رغبت داشتید؟ گفت: بلی؛ فرمود: پدر تو، تو را از او منع نمی‌کرد و او را از نزد تو اخراج نکرد؟ گفت: آری؛ فرمود: فلان شب به خاطر کاری بیرون رفتی و پسرعمویت به‌اکراه با تو نزدیکی کرد و تو از او حامله شدی و پنهان از مادرت می‌داشتی و عاقبت مادرت اطّلاع یافت، از پدرت پنهان می‌داشتید و چون وضع حمل تو نزدیک شد مادر، تو را در شب از خانه بیرون بُرد و تو در فلان جا وضع حمل نمودی و آن کودک را که متولّد شد در جامه‌ای پیچیده و در خارج دیوار در جایی که قضای حاجت می‌کردند گذاشتید، سگی آمده او را ببوید و تو ترسیدی که سگ او را بخورد، سنگی انداختی و بر سر آن طفل آمد و شکست و تو و مادرت بر سر کودک رفتید و مادرت از جامه خود پارچه‌ای جدا کرد و سر او را بست، بعدازآن، او را گذاشتید و راه خود گرفتید و دیگر ندانستید که حال او چه شد.

دختر این‌ها را از آن حضرت شنید ساکت شد. حضرت فرمود: به‌حق سخن گو، دختر گفت: بلی؛ قسم به خدا یا امیرالمؤمنین علیه‌السلام که این کار را غیر از من و مادرم کسی نمی‌دانست؛ حضرت فرمود: خداوند ذوالجلال، مرا بر این کار مطّلع ساخت و بعد فرمود: چون شما او را گذاشتید در صبح آن شب به تو فلان آمدند و او را برده و تربیت کردند تا بزرگ شد و با اینها به کوفه آمد و آن کودک، این مرد است که تو را خواست تزویج کند.

اکنون پسر تو است و به جوان گفت: سرت را بگشا چون گشود، اثر شکستگی بر سر او ظاهر بود؛ آنگاه فرمود: حق‌تعالی ازآنچه بر او حرام بود نگاه داشت، فرزند خود را بگیر و برو که در میان شما ازدواج نیست. (حدیقه الشیعه، ص 193- مناقب ابن شهر آشوب)

© تمامی حقوق برای وب سایت گلستان کشمیری محفوظ می باشد.