امان باطنی
محیالدین عربی گوید: در سفری در زمان جاهلیت جوانی به همراه پدرم بودم در میان دو شهر قرمونه و بلمه، از شهرهای اندلس مرور میکردم که ناگاه به دستهای از گورخران وحشی رسیدم که به چرا مشغول بودند.
من به شکار آنها بودم و غلامانم از من دور بودند. پیش خود اندیشیدم و در دلم نهادم که هیچیک از آنها را با شکار آزار نرسانم. هنگامیکه اسبم آن حیوانات را بدید، به آنها یورش برد، ولی من او را از این کار بازداشتم. درحالیکه نیزه به دستم بود بدانها رسیدم و میان آنها داخل شدم چهبسا که سر نیزه به پشت بعضی از آنها میخورد، ولی آنها هم چنان مشغول چرا بودند.
سوگند به خدا سرشان را بلند نمیکردند تا من از بین آنها گذشتم. سپس غلامان به دنبال من آمدند و گورخران برمیدند و از جلوی غلامان گریختند و من سبب آن را نمیدانستم. تا اینکه به این طریق (راه) خدا برگشتم و دانستم که سبب چه بوده است آن همان است که ما ذکر کردیم: یعنی امان که در نفس من بر آنها بود در نفوس آنها سرایت کرده بود.