بهاء ندادن به نفس
نقل است که مالک دینار سالها هیچ شیرینی و ترشی نخوردی. هر شب به دکان خبّاز (نانوایی) شدی و نان خریدی و روزه گشادی و نان گرم خورش کردی. وقتی بیمار شد، آرزوی گوشت در دل او افتاد، صبر کرد. چون کار از حد بگذشت به دکان رواسی (کله و پاچه فروشی) رفت و سه پاچه خرید و در آستین نهاد و برفت. فروشنده، شاگرد خود بر عقب او فرستاد تا چه میکند.
گفت: چون به موضع خالی رسید پاچه از آستین بیرون آورد و سه بار ببویید و گفت: ای نفس! بیش از این به تو نرسد. آن نان و پاچه به فقیر داد و گفت: ای تن ضعیف من! این همه رنج که بر تو مینهم نه از دشمنی است؛ لکن روزی چند صبر کن، باشد که این محنت بسر آید و در نعمتی افتی که هرگز آن را زوال نباشد.