بُت نفْس
گویند: روزی ابوسعید ابوالخیر و خواجه ابوالقاسم قُشیری در بازار نیشابور میرفتند، شلغم پخته دیدند و هر دو بدان رغبتی پیدا کردند. ابوسعید پولی داد و شلغم خرید و خورد. قشیری در خاطرش میگفت: من امام نیشابورم، در میان بازار شلغم چگونه بخورم؟!
هر دو به مجلسی آمدند؛ و به ابوسعید حالی دست داد که قشیری در خاطرش میگفت: چندین تحصیل کردم و در راه طریقت رنجها بردم ولی چنین حالی به من دست نمیدهد!! ابوسعید سر برآورد و گفت: آن ساعت که من در بازار شلغم میخوردم؛ تو بت نفس میپرستیدی و میگفتی: من امام نیشابورم، در بازار چگونه شلغم خورم؟! ندانی که هیچ بتپرست را از این خاطر، حالی ندهند.