بیان دیوانه زنجیری
محمّد مقدسی گفت: «روزی در شام به دیوانه خانهای رفتم. جوانی دیدم که غُلی به گردن و زنجیری محکم به پاهایش بسته بود.
چون چشمش به من افتاد گفت: ای محمّد! میبینی با من چه کردهاند؟ سپس با گوشهی چشم به سوی آسمان اشاره کرد و گفت: تو را به سوی او رسول و فرستاده قرار دادم، به حق بگو: اگر همهی آسمانها را در غُلی بر گردنم نهی و تمام زمینها را زنجیر پایم کنی، هرگز یک چشم به هم زدن به سوی غیر تو التفات نکنم. چگونه عارف چنین نباشد و حال آنکه در چهار باغ بر چهار بساط در گردش است:
- در باغهای ذکر او بر بساط محبّتش.
- در باغهای شوق او بر بساط اُنسش.
- در باغهای خوف از او بر بساط رجائش.
- در باغهای مناجات با او بر بساط قُربش.
پس کدام تفریحی از تفریح عارف فرح انگیزتر خواهد بود؟ مردم را یک حال است و عارف را حالاتی است». (بحرالمعارف، ج 2، ص 369)