تربیت نفس قابل
اولین استاد عرفان و سلوک شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی، حاجی محمدصادق تخته فولادی (م 1292) بود. در اوایل جوانی به کار رنگرزی مشغول بود و چند شاگرد نیز داشت در بعضی عصرها با شاگردان برای تفریح از شهر اصفهان خارج میشدند. روزی هنگام بازگشت به شهر، از قبرستان تخته فولاد، چشمش به پیرمردی میافتد که در تفکر بود. حاجی به شاگردان میگوید: تا غروب وقت زیادی است برویم با این پیر شوخی کنیم. به پیرمرد نزدیک میشود و سلام میکند. پیر سر برداشته و جواب سلام را میدهد و سر به زانو گذارد. حاجی میگوید: اسم شما چیست، از کجا آمدهاید و چه کاره هستید؟ پیر جوابی نمیدهد. حاجی با ته عصایی که در دست داشت به شانه پیرمرد میزند و میگوید: انسانی یا دیوار، چرا جوابی نمیدهی؟ به شاگردان میگوید: برگردیم به شهر، ایستادن در اینجا نتیجهای ندارد. چند قدمی که برمیدارد، پیر سر برمیدارد و میفرماید: عجب جوانی هستی، حیف از جوانی تو! و دیگر حرف نمیزند. حاجی منقلب میشود و کلید دکان را به شاگردان میدهد که بروند و خودش در خدمت پیر میماند. تا سه شبانهروز پیر سخنی نمیگوید جز اینکه هر چند ساعت یکبار میفرماید: اینجا چه کار داری؟ برخیز به دنبال کار خود برو. بعد از سه شبانهروز میفرماید: شغل شما چیست؟ حاجی میگوید: رنگرزی. میفرماید: پس روزها به کسب خود مشغول باش و شبها به اینجا بیا. حاجی هم به گفته این پیر فرزانه به نام بابا رستم بختیاری عمل میکند. پس از یک سال بابا رستم میفرماید: دیگر رفتن شما به دکان رنگرزی ضروری نیست، همینجا بمانید و حاجی در تکیه مادر شازده قبرستان تخته فولاد در خدمت استاد میماند.
پس از یک سال استاد برای امتحان نفس حاجی، در روز عید قربان میفرماید: امروز به شهر بروید و به منزل فلان شخص (که حاجی میانه خوبی با او نداشت) مراجعه کنید و جگر گوسفندی را که قربانی کردهاند بگیرید، بعد در میان عام مردم، هیزم جمع کنید و با جگر گوسفند اینجا بیاورید. حاجی چون با آن شخص خوب نبود، جگر گوسفندی از بازار میخرد و هیزم را از جای خلوت جمعآوری میکند و با خود به نزد استاد میآورد. چون خدمت استاد میرسد، بابا رستم با تشدد میفرماید: هنوز اسیر هوی و هوس خود هستی و جگر را خریدی و هیزم را از محل خلوت جمع نمودی! سال دیگر نیز، حاجی وقتی برای کاری به شهر میرود، در راه مقداری کشمش میخرد و میخورد. پس از مراجعت مرحوم بابا با آن دید باطنی با تغیر میفرماید: هنوز هم گرفتار هوای نفس هستی! حاجی ناراحت میشود و تصمیم میگیرد چند ساعتی از استاد دور شود تا ناراحتی استاد فرونشیند. به محض راه افتادن میبیند که از اطراف بر او سنگ باریدن گرفت که ناگاه بابا رستم با صدای بلند میفرماید: دو سال زحمت تو را کشیدم، کجا میروی؟ حاجی گوید: برگشتم و دیدم به ظاهر خشم بود ولی در باطن رحمت و محبت بود. خلاصه چند سال حاجی نزد بابا رستم به سلوک و ریاضت میپردازد و بعد از بابا رستم، در مقام او مینشیند.