حاج محمّد

استاد فرمود:

پیرمردی به نام حاج محمّد در یکی از حجره‌های کربلا ساکن بود که دلش می‌خواست در کربلا بمیرد، ولیکن در مشهد رحلت کرد. او کمی دافعه داشت ولی با این حال نزدش می‌رفتم، چرا که چیزهایی از عهده‌اش برمی‌آمد.

روزی آبگوشت درست کرده بود و برای صرف غذا مرا دعوت کرد.

به من گفت: «در خوردنی‌ها چه چیزی را دوست می‌داری؟» گفتم: خربزه مشهد.

از آن لحظه به بعد غذای آبگوشت را می‌خوردم، امّا مزهٔ خربزه مشهد را می‌چشیدم.

استاد فرمود:

«روزی فرزندم، سیّد محمود گفت: می‌خواهم بروم ایران. گفتم: برای چه چیزی؟ گفت: بروم کار کنم. مادر سید محمود شروع به گریه کرد و من هم اصرار می‌کردم که نرود، امّا فایده‌ای نداشت. رفتم کربلا در حجره حاج محمّد و قضیه رفتن سیّد محمود به ایران را به او گفتم.

گفت: عکسش را داری؟ گفتم: آری.

عکسش را به حاج محمّد دادم و گفت: نه! سفر به ایران نه!

عکس را از او گرفتم و برگشتم نجف و به خانه رفتم. شب سیّد محمود گفت: «من هر چه فکرش را می‌کنم، می‌بینم که صلاح نیست به ایران بروم.» که این تأثیر کار حاج محمد بود.

 

© تمامی حقوق برای وب سایت گلستان کشمیری محفوظ می باشد.