خاطرات
جناب حجةالاسلام سالاری ساکن قم که در نجف، هم درس میخواند و هم به شغل عبا دوزی مشغول بود مصاحب و شاگرد درسی استاد بود. در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۶ درباره استاد فرمود:
«من ۲۶ سال در نجف بودم و الآن قریب ۴۰ سال است که از نجف آمدم. فراموشی دارم همهٔ مطالب را نمیتوانم بازگو کنم. قضایایی از ایشان داشتم که چون مکتوب نکردم، فراموشم شد و الآن پشیمان هستم. فقط آن مقدار که در خاطر دارم، میگویم.
من در نجف دکان داشتم. دکانم درب مدرسه آیتالله بروجردی بود که امروزه آن قسمت را تخریب کردند. درِ دکان را میبستم و غذایی که از منزل میآوردم را با آقای کشمیری میخوردیم.
شبها تا ساعت ۱۰ شب به وادیالسلام، سر قبر آقای قاضی میرفتیم. شوق، ما را میکشید. هیچ قبرستانی مانند وادیالسلام نیست. قبرستان جای وحشتناکی بود، ولی ما تا دیر وقت آنجا بودیم. البته من تنها نمیتوانستم آنجا بروم. همیشه در مَعِیَّت ایشان میرفتم.
بنده در درس حضرت آیتالله کشمیری شرکت میکردم. جلد اوّل و دوم درس لمعه و قدری مطالب دیگر را نزد ایشان خواندم. عاشق ایشان شده بودم، اما نتوانستم دنبال کنم.
ایشان در خوردن غذا و آمدن درِ دکّان مقیّد نبود (آزاد بود) چه باشد و چه نباشد. هیچ جا نمیرفت. فقط مسجد، وادیالسلام و حرم.
وقتی قم تشریف آوردند، به مغازهٔ ما هم که در محلهٔ عشق علی نزدیک آبانبار بود، میآمد.
یک روز عصر درِ مغازه بودیم که از قضا زلزله آمد. من بدون اختیار از مغازه بیرون آمدم. ایشان از جایش تکان نخورد. از کار خود خندهام گرفت.
آقای کشمیری دلش میخواست پسرش سید حسن که هم نام جدّ بزرگوارشان بود، طلبه شود.
آن روزها که در نجف بود، از همه جای عراق برای استخاره نزدش میآمدند و ایشان هم استخارههای عجیب و غریبی میگرفت.
روزی برای من استخاره گرفت و تمام وضع زندگیمان را گفت. پدر و برادرم برای ازدواج به من اصرار میکردند و من قبول نمیکردم. آن موقع همسایهای داشتیم که از عشایر فقیر نجف بود و پدرم به آنها کمک مالی میکرد. در ارتباط با این کمکها با دختر آن همسایه آشنا و به وی علاقهمند شدم، ولی به کسی نگفتم. فقط به آقای کشمیری عرض کردم برایم استخاره بگیرید.
ایشان فرمود: «شما عرش هستید و آنها فرش هستند. بسیار بسیار عالی است، ولیکن از نظر خانوادگی با یکدیگر جور درنمیآیید. مخالفت شدید میشود، امّا اگر بتوانی استقامت کنی، مورد بسیار خوب و خدایی است».
آنچه ایشان در مورد استخاره فرموده بود، در مطابقت فرمایشاتشان با خانوادهام و خانواده دختر به چشم دیدم و حیرت کردم.
همینکه مورد ازدواج با آن دختر را به پدرم گفتم، ایشان شدیداً مخالفت کرد و این ازدواج پا نگرفت».