خلع و لُبس
خلع یعنی جامهٔ حیات کهنه را به در کردن و لبس، جامهٔ حیات نو پوشیدن است.
یعنی از نقص به کمال و از قوّه به فعل شدن است.
خلع، بیرون شدن از نقص که بالقوه است و لبس، پوشیدن جامه کمال و بالفعل شدن است و عالم دائم در این حال در حرکت است. لذا هستی جز حرکت نیست.
در تجدّد امثال و حرکت جوهری در حقیقت خلع و لبس است که خلع به در رفتن از نقص و لبس به فعلیّت رسیدن است.
جهان در هر چشم به هم زدن جنبهٔ عرضی و ممکنی او عدم گردد و در دو زمان یک هیئت ثابت ندارد. دم به دم خلع و لبس شود و چیزی از بین رود و فیضی نو آید. به خاطر سرعت دور ممکنات هر ساعت به اعتبار فیض نو، جوان است و به خاطر فانی شدن و کهنه شدن ساعت دیگر، پیر شود و دمی نشر و بسط است و دمی دیگر حشر و جمع گردد.
جهان بیقرار است و از کثرت سیر، زایشها و مردنهای بعد آن، قابل درک نیست.
به هر ساعت جوان و کهنه پیر است **** به هر دم اندر او حشر و نشیر است
در او چیزی دو ساعت می نپاید **** در آن لحظه که میمیرد بزاید
تو گویی دائماً در سیر و حبساند **** که پیوسته میان خلع و لبس اند (شبستری)
تمام ممکنات دائماً در خلع و لبس هستند تا از مبدأ فیّاض افاضه فیض میشود، وجود پس از وجود به آنها میرسد و لکن چون افاضه دائمی است و این وجودات متّصل به یکدیگر است توهم میشود که یک وجود است. چنانچه در برق و نور هم این توهم میرود یا در آتش گردانه که وقتی به سرعت به گردش درمیآید یک دایرهٔ آتش به نظر میرسد. با اینکه در هر آنی در یک نقطهٔ دایره بود. پس خداوند دائماً افاضه حیات و اماته میکند.