ده، یازده
مالک دینار گوید: روزی به عیادت مریضی رفتم، نگاه کردم دیدم اجلش نزدیک است. کلمه شهادت بر وی عرضه کردم و مریض نمیگفت. هر چند جهد کردم فایدهای نداشت. وی میگفت: ده، یازده. پس گفت: ای شیخ! پیش من کوهی آتشین است هرگاه قصد گفتن کلمهٔ شهادت میکنم، آتش قصد من میکند. از شغل او پرسیدم، گفتند: مال به ربا دادی و سود خوردی و پیمانه کم دادی.