دو شمشیر
سیدی بود که او را ناصری میگفتند، پس قصد حج کرد. چون به بغداد رسید به زیارت جنید رفت و سلام کرد. جنید پرسید: سید! اهل کجایی؟ گفت: از گیلان. گفت: از فرزندان کیستی؟ گفت: از فرزندان امیرالمؤمنین علی علیهالسلام. گفت: پدر تو دو شمشیر میزد؛ یکی با کافران و یکی با نفس، ای سید که فرزند اویی! از این دو کار کدام را فرمایی؟
سید چون این بشنید بسیار گریست و پیش جنید میغلطید. گفت: ای شیخ مرا به خدای ره نمای. شیخ گفت: این سینه تو حرم خاص خدا است تا توانی هیچ نامحرم را در حرم خاص، راه مده. سید گفت: تمام شد.