سیّد محمّد علی کشمیری
والد استاد حجةالاسلام سیّد محمّد علی کشمیری بود؛ که در کربلا به دنیا آمد و پس از مراحل تحصیل، داماد آیتالله سیّد محمّدکاظم یزدی شد؛ و به زهد و تعبّد و روحانیت، معروف و مشهور بود.
حضرت استاد میفرمودند:
پدرم فاضل بود امّا در حدّ اجتهاد نبود. به من علاقهٔ وافری داشت، لکن به خاطر زهد زیاد و جوّ تند و سخت حوزه علمیّه نجف آن روز نسبت به عرفا و علمای اخلاق که نسبت صوفی گری به آنها میدادند، به من که دوستدار این سلسلهٔ جلیله بودم و دنبال آنها میرفتم، سختگیری میکرد و تحت فشار روحی قرار میداد.
مرا از رفتن نزد مرحوم قاضی که منسوب به تصوّف میدانستند منع میکرد و اگر روزی به خاطر مسائلی که با او صحبت نمیکردم، میگفت: سیّد علی آقا قاضی تو را چنین دستور داده است؟! و گاهی هم میگفت: میترسم دیوانه شوی!
گاهی از کفشدار حرم امیرالمؤمنین علیهالسلام سؤال میکرد: عبدالکریم به حرم آمده است؟ اگر میگفت: نه او را ندیدم، آن روز با من حرف نمیزد.
وقتیکه سوار ماشین میشدم تا از نجف به کربلا برای زیارت بروم تا درون ماشین همراهم میآمد و سفارش بسیار میکرد و میگفت: اگر به بغداد بروی (که آن روز بغداد از همهٔ شهرهای عراق بدتر بود) تو را عاق میکنم.
وقتی از پدرم اجازه زیارت کاظمین که کنار بغداد بود را تقاضا میکردم اجازه نمیداد و میگفت:
دو امام در آنجا مدفون هستند، اگر پایت به بغداد بیفتد به ریش سفید امیرالمؤمنین عاقبت میکنم.
از حسّاسیّت پدر به من و فشارهای این شکلی، روزی به حرم جدّم امیرالمؤمنین علیهالسلام رفتم و از پدرم (به خاطر اینکه کار حرامی انجام نمیدادم) شکایت کردم. پدرم حضرت علی علیهالسلام را در خواب دید که امام به او با اشارهٔ دست و کلام شیوا فرمودند: «من از شکم تا سر عبدالکریمم». بعد از آن پدرم خیلی به من کاری نداشت.
پدرم دعای کمیل و احتجاب و یستشیر را خود میخواند و مرا سفارش به خواندن آن میکرد و میگفت: پدرم آقا سیّد حسن مرا وصیّت به خواندن دعای یستشیر کرده است.
پدرم با مرحوم آیتالله شیخ عبدالکریم حائری یزدی دوست و رفیق بود، به همین خاطر نام مرا عبدالکریم گذاشت.
پدرم لباس مقدّس روحانیت را دوست میداشت و برای این دوستی شدید، هنوز مو بر صورتم روئیده نشده بود که مرا به لباس روحانیّت ملبّس کرد.
پدرم مقداری تربت امام حسین علیهالسلام را که قریب به سیصد سال قدمت داشت، با قدری بوریا (حصیر) همراه تربت داشت؛ وقتی مریضها به پدرم مراجعه میکردند، چوب بوریا را در لیوان آب میزد و به مراجعین میداد و آنان شفا پیدا میکردند. آنقدر از چوب بوریا (یا حصیر) استفاده کرده بود که سیاه شده بود.
پدرم لوحی داشت که در آن زمان که دکتر و زایشگاه بسیار کم بود، زنانی که سخت زایمان میکردند، آن لوح را همراه زائو مینمودند، زود زایمان میکردند و فارغ میشدند.
استاد فرمودند:
«شبی در خواب دیدم تسبیح به دست من است و پاره شد. تعبیر آن را پرسیدم، گفتند: بزرگ قوم شما از دنیا میرود و بین اقوام فاصله میافتد، (دیماه ۱۳۷۲. تاریخ یادداشت، تاریخی است که استاد آن مطلب را فرمودند.) همینطور هم شد، پدرم در سن ۵۶ سالگی در نجف اشرف از دنیا رفت و میان اقوام فاصله افتاد».