عدل یا فضل
وقتی عابدی در دعای خود میگفت: «خدایا با عدلت با ما رفتار کن نه با فضلت» با اینکه باید میگفت: خدایا با فضل خود با ما رفتار کن! عابد میگفت: من که در عمرم گناهی انجام ندادم و مقتضای عدل آن است که مرا به بهشت جای دهی و دیگر نیاز به فضل نیست! اتفاقاً شبی دزدان به خزانه سلطان دستبرد زدند و جواهرات قیمتی بسیاری را گرفتند و با خود به خارج شهر بردند و چون خواستند استراحتی کنند در صومعه عابد آمدند و به سبب خستگی تا صبح خرامیدند. اول صبح مأموران خزانه متوجه شدند خزینه شاه به سرقت رفته، لذا به سرعت همه راهها را بستند و به جستجو پرداختند تا به صومعه عابد رسیدند و دزدان را آنجا یافتند. مأموران، دزدان و عابد را به نزد سلطان آوردند. شاه دستور داد هر یک از دزدان را کیفری کنند تا نوبت به عابد رسید و عابد هر چه میگفت من بیگناهم و زاری میکرد فایدهای نداشت. پس شاه دستور داد در عقب او چوب ضخیمی فرو کنند و بیچاره به جراحت و درد بسیار دچار شد. ناگهان مردی از راه رسید و گفت: عابد آدم خوبی است اصلاً او گناه نمیکند؛ پس از عابد عذرخواهی کردند و او را بازگرداندند. عابد نزد پیامبر آن زمان رفت و از خدا شکایت کرد که در مقابل عبادت، این کیفر نصیبم شد. خداوند وحی کرد: ما به خواست خودش او را به این بلا دچار کردیم. او همیشه از ما طلب عدل میکرد، مگر او در کودکی مگسها را نمیگرفت و سوزن به عقب مگسها فرو نمیکرد و بعد رهایشان نمینمود؟ مقتضای عدالت در مقابل آن عمل این بود. تکیه بر عبادات و گناه نکردن به نوعی، غرور میآورد. شاید خداوند به این کیفر میخواست به عابد بفهماند که باید تقاضای فضل کند و منّیت او را بشکند چه آنکه عرفاء عملی را برای خود نمیبینند و همه را از او میدانند و دائماً طلب فضل و رحمت میکنند.