وبلاگ

علی علیه‌السلام و رأس الجالوت

امام باقر علیه‌السلام فرمود: «وقتی‌که حضرت علی علیه‌السلام از جنگ نهروان برگشت، در مسجد کوفه نشسته بود که رئیس یهودیان یعنی رأس الجالوت به حضور حضرت رسید و عرضه داشت: می‌خواهم چند سؤال از جنابتان بپرسم که آن را نمی‌داند مگر نبی یا وصی نبی، اگر خواهی بپرسم وگرنه درگذرم؟

حضرت فرمود: ای برادر یهود! از هر چه می‌خواهی بپرس؛ عرض کرد: ما در کتاب خود، تورات یافتیم که وقتی پیامبری را حق‌تعالی برمی‌انگیزد بدو امر می‌کند که کسی را از خاندان خودش انتخاب کند تا پس از او کارگزار امتش باشد و دستور دهد تا امت از او متابعت کنند و به وسیله‌اش عمل نمایند.

خداوند، اوصیاء پیغمبران را در حیاتشان امتحان کرد و بعد از وفاتشان هم آن وصی را امتحان کند، به من بگو که خدای- تعالی- چند بار اوصیاء را در حیات پیامبران و چند بار بعد از وفاتشان امتحان نماید و وقتی امتحان اوصیاء خوب از کار درآمد آخر کارشان چه شود؟

امام فرمود: به خدائی که غیر از او نیست، آن خدایی که دریا را برای بنی‌اسرائیل شکافت و تورات را بر موسی و انجیل را بر عیسی نازل فرمود، اگر جواب تو را بدهم اقرار و اعتراف به وصایتم می‌کنی؟ گفت: آری.

حضرت فرمود: به خدائی که دریا را برای بنی‌اسرائیل شکافت و تورات را بر موسی نازل کرد اگر جوابت را بدهم اسلام می‌آوری؟ گفت: آری.

باز حضرت فرمود: خداوند- عزوجل- اوصیاء را در حیات انبیاء در هفت موضع امتحان می‌کند تا اطاعت و خدمت او را بیازماید و چون از طاعتش و امتحان آن‌ها راضی شد، به پیغمبرش امر می‌کند او را در حیاتش ولی و دوست بگیرد و بعد از وفاتش او را وصی خود قرار بدهد و اطاعت از اوصیاء را بر گردن امت آن پیامبر می‌نهد.

خداوند، اوصیاء را بعد از وفات انبیاء در هفت جا امتحان می‌کند تا صبر آنان آزموده شود، پس وقتی امتحانشان رضایت‌بخش شد، عاقبت آنان باسعادت می‌شود و با خوشبختی کامل به پیغمبرش ملحق می‌گردد.

رأس الجالوت که رئیس یهودیان بود عرض کرد: درست فرمودی یا امیرالمؤمنین علیه‌السلام! پس مرا از امتحان شما در حیات پیامبر و بعد از وفاتش و این که آخر کار تو به کجا می‌کشد، آگاه کن! حضرت دست او را گرفت و فرمود: ای برادر یهودی! بلند شو برویم تا تو را آگاه نمایم.

جماعتی از یاران امام بلند شدند و عرض کردند: یا امیرالمؤمنین علیه‌السلام! ما را هم به این مطالب آگاه فرما! امام فرمود: می‌ترسم قلوب شما (از رنج‌ها و گرفتاریم) تحمل مطالب را نداشته باشد؛ عرض کردند: برای چه یا امیرالمؤمنین؟ فرمود: برای این‌که کارهایی نادرست از بسیاری از شما دیدم.

مالک اشتر بلند شد و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! ما را هم آگاه کن، قسم به خدا هرآینه می‌دانیم که روی کرهٔ زمین غیر تو وصی نبی و رسولی نیست و می‌دانیم که خداوند بعد از پیامبرمان پیامبری مبعوث نخواهد کرد و پیروی از تو به گردن ماست و اطاعت از تو پیوسته و متصل به پیروی از پیامبر اکرم می‌باشد.

حضرت تقاضای مالک اشتر را پذیرفت و نشست و رو به یهودی کرد و فرمود: ای برادر یهودی! خدا مرا در زندگی پیامبرمان در هفت جا امتحان کرد و دریافت که من به نعمت‌های او مطیع هستم، بدون این‌که از خود ستایش کنم، می‌گویم.

رأس الجالوت گفت: در چه چیزهایی؟ ای امیرالمؤمنین علیه‌السلام!

امام فرمود: اما مقام اول، آن بود که خدا چون وحی به پیغمبرمان فرستاد و رسالت را بر دوش او قرار داد، من در خاندان پیامبر، در مردان از همه کم سن تر بودم، بااینکه در خانهٔ او و خدمتش بودم و پیرابند را انجام می‌دادم؛ پیامبر کوچک و بزرگ خاندان بنی عبدالمطلب را خواند و آنان را به یگانگی خدا و رسالت خویش دعوت کرد، لکن آن‌ها امتناع کردند و انکارش نمودند و از او دوری جستند و او را پشت سر انداختند و خود را از وجود پیامبر صلی‌الله علیه و آله دور کردند و کناره گرفتند؛ مردمان دیگر هم از پیامبر دور شدند و با او مخالفت کردند.

چون پیشنهاد پیامبر صلی‌الله علیه و آله بر آنان سخت بود و قلوب آنان تحمل آن را نداشتند و عقلشان هم نمی‌رسید این کار را بر خود بزرگ و سنگین شمردند، تنها من با سرعت و مطیعانه و با یقین، دعوت پیامبر را پذیرفتم و شک و تردید در دلم نیامد؛ سه سال با پیامبر این روش و عقیده را داشتم، در روی کرهٔ زمین غیر از من و خدیجه، دختر خویلد، کسی نبود که با پیامبر نماز بخواند و بدو عقیده‌مند باشد، سپس امام رو به یاران خود کرد و فرمود: آیا چنین نبود؟ همگی عرض کردند: چرا، یا امیرالمؤمنین!

اما مقام دوم؛ ای برادر یهودی! آنجا بود که قریش برای کشتن و از بین بردن پیامبر صلی‌الله علیه و آله مشورت می‌کردند و حیله به کار می‌بردند تا اینکه آخرالامر در محل شور خود در یک روز با حضور شیطان ملعون به شکل مرد یک چشم کور از مردمان ثقیف، جمع شدند و رأی دادند که از هر گروه و تیره از قریش مردی را برگزینند و با شمشیری جمع شوند و هنگامی‌که پیامبر خوابیده است، همگی با یک ضربت بر پیامبر حمله ور شوند و او را به قتل برسانند؛ وقتی پیامبر به قتل رسید ناچار هر قومی از قریش به حمایت از آن نماینده، قیام کند و او را حفظ کند و تسلیم به قصاص ننماید و درنتیجه خون پیامبر به هدر می‌رفت.

جبرئیل بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله وارد شد و او را از این تصمیم قریش و از آن شب و ساعتی که او را می‌خواهند به قتل برسانند خبر داد و امر کرد که در آن شب از منزل خارج شود و به غار حراء بیرون مکه پناه ببرد.

پیامبر صلی‌الله علیه و آله مرا از این واقع خبر داد و مرا امر کرد که در رختخواب و فراش او بخوابم و جانم را قربانش کنم، من شتابانه قبول کردم و خوشحال بودم که جانم فدای جان پیامبر می‌شود؛ پس پیامبر از خانه خارج شد و رفت و من در بسترش خوابیدم. پهلوانان قریش با این فکر که پیامبر خوابیده و می‌توانند او را بکشند سررسیدند، دیدند من هستم. بر آن‌ها شمشیر کشیدم و آنان را از خود، به‌طوری‌که خدا و مردم می‌دانند، دور کردم.

سپس رو به اصحاب کرد و فرمود: آیا چنین نیست؟ همه عرض کردند: چرا، یا امیرالمؤمنین علیه‌السلام!

اما مقام سوم؛ ای برادر یهودی! دو پسر ربیعه و عتبه از قهرمانان قریش بودند، در روز جنگ بدر به میدان آمدند و مبارز طلبیدند، هیچ‌کس از قریش نتوانستند جواب بدهند، پیامبر، من و حمزه و عبیده را برای جنگ با آن‌ها فرستاد، بااینکه از آن دو نفر کوچک‌تر بودم و در جنگ کم‌تجربه‌تر، خداوند به دست من ولید و شیبه را کشت، غیر آن‌که قهرمانانی دیگر را در آن روز از بین بردم و اسیر گرفتم من از دیگران بیشتر کشتم و اسیران زیادی را دستگیر نمودم در آن روز پسرعمویم، عبیده بن حرث- رحمة الله علیه- شهید شد، سپس رو به اصحاب کرد و فرمود: مگر این‌طور نبود؟ همگی گفتند: چرا، یا امیرالمؤمنین علیه‌السلام!

اما مقام چهارم؛ ای برادر یهودی! همهٔ افراد اهل مکه بر ما هجوم آوردند و هر چه از ایل‌های عرب و قریش را تحت فرمانشان بودند علیه ما شوراندند تا خون کشته‌شدگان جنگ بدر را بگیرند.

جبرئیل بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله وارد شد و او را آگاه نمود؛ پیامبر با لشکرش به درّهٔ اُحد رفتند، مشرکین جلو آمدند و با یک حمله بر ما یورش بردند و خیلی از مسلمانان را شهید کردند و دیگران از باقیماندهٔ لشکر فرار کردند؛ من تنها با رسول خدا ماندیم درحالی‌که مهاجر و انصار به‌طرف منازلشان به مدینه برگشتند و همه می‌گفتند: پیامبر صلی‌الله علیه و آله و اصحابش کشته شدند، ولی خداوند جلوی مشرکین را گرفت و من جلو روی رسول خدا بودم که هفتادوچند زخم بر تنم وارد شد که جای چند تای آن نمایان می‌باشد.

حضرت لباس خود را کنار زد و دست بر زخم‌هایش زد و نشان داد و فرمود: آنچه در آن روزگار کردم ثوابش ان‌شاءالله بر خداوند- عزوجل- است؛ سپس رو به اصحاب کرد و فرمود: مگر این‌طور نبوده است؟ گفتند: بلی یا امیرالمؤمنین!

اما مقام پنجم؛ ای برادر یهودی! به‌درستی که قریش و عرب جمع شدند و عهد بستند که از نبرد با ما دریغ نورزند تا رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله و هر که با اوست از گروه بنی عبدالمطلب کشته شوند. پس با ساز و برگ جنگی (به بیرون) مدینه آمدند و بار انداختند و به خود امید داشتند که حتماً پیروز می‌شوند! جبرئیل آمد و پیامبر را از این کار مشرکین خبر داد و پیامبر برای خود و هر کس از مهاجر و انصار فرمان داد تا خندق حفر کنند.

قریش آمدند و بر دور خندق ماندند و ما را محاصره کردند و خود را قوی و ما را ضعیف می‌پنداشتند و با سر و صدای هر چه تمام‌تر خود را در قوی بودن جلوه می‌دادند؛

پیامبر صلی‌الله علیه و آله آن‌ها را به دین خداوند عزوجل می‌خواند و به خویشی و رحم سوگند می‌داد، لکن قبول نمی‌کردند بلکه بر سرکشی آن‌ها افزوده می‌شد؛ پهلوان عرب و قریش آن روز، عمرو بن عبدود بود که مانند شتر مست نعره می‌زد و مبارز می‌خواست و رجز می‌خواند، یک‌بار نیزه‌اش را و بار دیگر شمشیرش را به حرکت درمی‌آورد و کسی جلواش نمی‌رفت و به وی طمع نداشت و به غیرت نمی‌آمد و از روی بصیرت اظهار قدرت نمی‌کرد.

پیامبر صلی‌الله علیه و آله مرا از جایم بلند کرد و به دست خودش عمامه به سرم بست و همین شمشیر (ذوالفقار) را به من عطا کرد، من برای نبرد با عمرو، بیرون آمدم درحالی‌که زنان مدینه برایم می‌گریستند و از نبرد با عمرو، هراس داشتند؛ خداوند به دست من عمرو را کشت بااینکه عرب غیر از او پهلوانی نمی‌شناخت؛ در آن روز عمرو بن عبدود ضربتی بر سرم زد، بعد با دست خویش به فرق سر اشاره کردند. خداوند قریش و عرب را با این ضربتم که او را از بین بردم و به آن چیزی که از من در دل‌های آنان از غلبه و آزردگی‌های پیش (که اقوام آن‌ها را کشتم) بود، گریزان نمود.

پس رو به اصحابش کرد و فرمود: این‌طور نبود؟ همگی گفتند: چرا یا امیرالمؤمنین!

اما مقام ششم؛ ای برادر یهودی! ما با پیامبر به شهر یاران تو، خیبر بر مردان یهود و قهرمان قریش و دیگران تاختیم؛ لشکرهای سواره و پیاده با تجهیزات جنگی همانند کوه جلو ما درآمدند و دژهای محکم داشتند و دارای نیروی برتر بودند، جوری که هرکدام از آن‌ها به میدان می‌آمدند و مبارز طلب می‌کردند و بر یکدیگر پیش‌دستی می‌نمودند، همراهان ما کسی به نبرد آنان نرفت جز آنکه به قتل می‌رسید.

کم‌کم ندای نبرد بلند شد و چشم‌ها را خون گرفته بود و هرکسی به فکر خودش افتاده بود و همه به یکدیگر می‌نگریستند و می‌گفتند: ای علی علیه‌السلام! تو برخیز، پیامبر مرا از جایم بلند کرد و مقابل دژ آن‌ها فرستاد. هرکسی از آنان درآمدند را کشتم و هر پهلوانی را نابود کردم و همانند شیر بر آنان یورش بردم تا اینکه آنان در دژ متحصن شدند و درب قلعه را به دست خویش کندم و تنها وارد شدم، در وقتی‌که جز خدا هیچ‌کس یاورم نبود، هر کس از آن‌ها ظاهر می‌گشت می‌کشتم و هر زنی را می‌دیدم اسیر می‌کردم تا اینکه قلعهٔ خیبر را فتح کردم و بعد رو به اصحابش کرد و فرمود: آیا چنین نیست؟ گفتند: آری یا امیرالمؤمنین علیه‌السلام!

اما مقام هفتم؛ ای برادر یهودی! چون پیامبر متوجه فتح مکه شد و خواست برای آنان عذری باقی نماند نامه‌ای نوشت و آنان را همانند روز اول اسلام به خدا دعوت کرد و از عذاب حق آن‌ها را ترسانید و آن‌ها را به آمرزش خداوند امیدوار کرد و آخر سورهٔ مبارکهٔ «برائت» را برای آنان نوشت تا بر آن‌ها خوانده شود، سپس به اصحابش پیشنهاد کرد که این نامه را کسی ببرد. همه امتناع کردند، لکن جبرئیل آمد و گفت: ای پیامبر! این نامه را یا خودت و یا یک نفر از خاندانت باید برساند.

رسول خدا صلی‌الله علیه و آله مرا خبر داد و نامه را به‌وسیلهٔ من فرستاد تا به اهل مکه برسانم. من به مکه آمدم، مردم مکه آدم‌های عجیبی بودند، کسی در آن‌ها نبود جز آنکه اگر می‌توانست، قطعه‌قطعه بدنم را بر سر کوه بگذارد از جان و مال و خاندانش در این راه دریغ نمی‌ورزید.

من نامهٔ پیامبر صلی‌الله علیه و آله را به آن‌ها رساندم و بر آنان خواندم، همه با تهدید و وعید به من جواب دادند و زن و مرد به من بدبین شدند و اظهار دشمنی کردند و من هم پایداری و مقاومت کردم؛ بعد رو به اصحابش کرد و فرمود: آیا این‌طور نبود؟ گفتند: چرا یا امیرالمؤمنین علیه‌السلام!

فرمود: ای برادر یهود! این مقام‌هایی بود که پروردگار من با پیامبرش مرا در آن‌ها امتحان کرد و مرا در همه‌جا فرمان‌بردار دید، هیچ‌کس در این مواضع همانند من نبود، اگر بخواهم خود را ستایش کنم جا دارد لیکن خداوند خودستایی را خوش ندارد.

گفتند: راست فرمودید. خداوند شما را به قرابت با پیامبر، برتری داده و به برادری سعادت فرموده است و نسبت شما را به او همانند هارون به موسی قرار داده است و در این مقامات، سبقت را ربودید و کسی از مسلمانان به مانند شما نیست، هر کس تو را با پیامبر و پس از مرگ او دیده، همین اعتقاد را دارد، حال بفرمایید بعد از پیامبر خداوند شما را چگونه امتحان کرد. (الخصال، باب السبعه، ج 45)

حضرت، هفت مقام بعد پیامبر صلی‌الله علیه و آله را شرح دادند که ما به همین‌جا اکتفا می‌کنیم و بقیه را در جای دیگر همین مجلّدات ذکر می‌نماییم.

© تمامی حقوق برای وب سایت گلستان کشمیری محفوظ می باشد.