عنایت به مسیحی
حاج عباس یزدی خادم مرحوم آیتالله بافقی گوید: در شهر ری (شاه عبدالعظیم) در اتاقم خوابیده بودم که ناگهان صدای پایی داخل حیاط مرا از خواب بیدار کرد. دیدم شخصی در وسط حیاط ایستاده است. گفتم: که هستید؟ و چه میخواهید؟ نمیتوانست جواب بدهد، که مرحوم آقای بافقی از توی اتاق صدا زد او یونس ارمنی است و با من کار دارد. وقتی درون اتاق رفت، آقای بافقی بدون سؤال به او فرمود: احسن به تو که میخواهی مسلمان بشوی؟! او هم گفت: بلی برای همین کار آمدهام و مسلمان شد! من از او پرسیدم چه چیز سبب اسلام تو شد؟ او گفت: من اهل بغداد و عربم و ماشین باری دارم. روزی از بغداد بهسوی کربلا میرفتم؛ که در کنار جاده پیرمردی را دیدم از تشنگی افتاده بود و نزدیک به مردن بود. ماشین را نگه داشتم و مقداری آب به او دادم؛ پس او را سوار ماشین کرده و به طرف کربلا بردم. چون خواست پیاده شود نمیدانست مسیحی هستم. گفت: ای جوان، ابوالفضل العباس علیهالسلام اجر تو را بدهد. بعد از چند روز باری برای تهران به من دادند و امشب، سر شب به تهران رسیدم. چون خسته بودم خوابیدم. در رؤیا دیدم در منزلی هستم و شخصی در آن منزل را میزند. پشت در رفتم و در را باز کردم. دیدم شخصی سوار اسب است و میگوید: من ابوالفضل العباس علیهالسلام هستم. آمدهام حقّی که بر ما پیدا کردهای ادا کنم. عرض کردم: چه حقّی؟ فرمود: حق زحمتی که برای آن پیرمرد کشیدی. بعد فرمود: وقتی از خواب بیدار شدی به شهر ری میروی و شخصی بدون آنکه از او سؤال کنی ترا به منزل آقا شیخ محمّد تقی بافقی میبرد. وقتی نزد ایشان رفتی به دین اسلام مشرّف میگردی! من گفتم: باشد قربان! از خواب بیدار شدم و شبانه در راه به شهر ری، آقایی را دیدم که با من تشریف میآوردند. بدون آنکه چیزی بگویم مرا به خانه آقای بافقی آوردند و رفتند. حاج عباس یزدی خادم گوید: از آقای بافقی سؤال کردم: از کجا او را شناختید و دانستید آمده است مسلمان شود؟ فرمود: آن کس که او را به اینجا راهنمایی کرد (احتمالاً امام زمان (عج) یا یکی از اوتاد و یاران خاص بوده) به من فرمودند: او میآید و نامش چیست و چه میخواهد.