مرا چه غم؟
شقیق بلخی در اوّل حال از توانگران بود. روزی بندهای را دید که بازی و مزاح میکند، در حالی که مردمان به قحطی مبتلا بودند. خواجه شقیق فرمود: «نه شرط است در وقتی که مردان در قحط گرفتارند، تو به مزاح مشغول باشی»!!
گفت: «مرا چه غم؟ خواجهای دارم یک دِه خاصّه اوست، از آن ده او را چندان حاصل آید که ما را کافی است».
شقیق متنبه شد و گفت: «خواجه مخلوق است. یک ده بیش ندارد و غلامش غم رزق ندارد، پس مسلمانان غم روزی چگونه میخورند که خداوند ایشان توانگر و بی نیاز است و عوالم (خزائن) بسیار دارد». (بحرالمعارف، ج 1، ص 733)