هندوی بت‌پرست

مرحوم حاجی نوری در کتاب دارالسلام می‌نویسد: که حکیم (دکتر) غلام‌حسین هندی اهل مولتان هند در شرح‌حال خود گفت: من بت‌پرست بودم و زادگاهم شهر مولتان بود و جزء کارمندان دولت و ثروتمند و آبرومند بودم. ایام عاشورا که اهل محل برای عاشورای امامشان حسین علیه‌السلام پول جمع می‌کردند من هم پول می‌دادم ولی به آن‌ها اعتنایی نمی‌کردم. سی سال به این شیوه بودم که اروپائی‌ها شهرهای ما را گرفتند؛ بعد از این گرفتاری، به تجارت پرداختم و از راه دریا به بمبئی جنس می‌بردم. در سفر آخر، کالایم را در بمبئی فروختم و بعد جنس خریدم و به کشتی بردم ولی به خاطر روزه مسلمانان، حرکت به تأخیر افتاد؛ تا شب بیست و سوم ماه رمضان که مسافرین به شهر رفته و با کسالتی که داشتم در پشت‌بام کشتی در فکر دوری از خانواده بودم. نمی‌دانم خواب بودم یا بیدار، کسی آمد و گفت: پیامبر خدا را اجابت کن! من گفتم: رسول خدا کیست؟ دستم را گرفت و به باغی بزرگ برد و با اجازه مرا وارد کرد و گفت: پیامبر آن شخص زیبا منظر و سپید روی بر تخت نشسته می‌باشد سلام کن و شخصی هم با عمامه سبز کنارش نشسته بود. با دلهره سلام کردم. پیامبر فرمود: به خاطر احسانی که به ما کردی می‌خواهیم پاداش دهیم. با خود گفتم: چه احسانی کرده‌ام؟! پیامبر فرمود: همه ساله در عزای فرزندم حسین علیه‌السلام پول می‌دادی ولی با این دینی (بت‌پرستی) که داری نمی‌توانی به پاداش برسی! عرض کردم چه کنم؟ فرمود: مسلمان شو. گفتم: باشد. پیامبر به آن شخص همراه فرمود: اسلام را به او بیاموز و زیارتگاه‌ها را به او نشان بده. پس از شهادت به مسلمانی و اقرار به تشیع؛ پرسیدم آن شخص که عمامه سبز داشت و کنار پیامبر بود کیست؟ گفت: علی علیه‌السلام داماد و عموزاده پیامبر و پدر حسین است. آن شخص مرا سیر داد و به کاظمین حرم دو امام برد، بعد کربلا حرم امام حسین علیه‌السلام برد و بارگاه ابوالفضل را نشان داد و گفت: او را زیارت خواهی کرد بعد نجف بارگاه علی علیه‌السلام و بعد سامراء حرم دو امام و جایگاه غیبت امام زمان را نشان داد. بعد نزدیکی کوهی آورد و گفت: اینجا نزدیک حرم امام رضا علیه‌السلام است. آنگاه با هم به کشتی برگشتیم و آن شخص از نظرم غایب شد و هراسناک از خواب بیدار شدم صبح به شهر رفتم و به مسجدی که امامش نابینا بود مراجعه کردم. او مرا به خانه خود برد و پرسید؟ کدام مسلمانی سنی یا شیعه حسین علیه‌السلام را دنبال می‌کنی؟ گفتم: اسلامی که دنبال حسین علیه‌السلام باشد. شیخ گریست و پیشانی مرا بوسید و سجده شکر بجا آورد. پس خوابم را به او گفتم؛ و هر دو گریه کردیم؛ بعد اسلام را عملاً به من بیاموخت و برای ترس از فامیل و اهل شهر بعدها به عراق آمدم.

© تمامی حقوق برای وب سایت گلستان کشمیری محفوظ می باشد.