پول ما را نمی پذیرد
سلطانی نذر کرد که از حادثهای نجات یابد، پولی به پارسایان دهد. چون حاجتش روا شد به غلام خردمندش پولی داد تا به پارسایان دهد.
پس غلام هر شب نزد سلطان میآمد و میگفت: «هر چه روز جستجو کردم، پارسایی نیافتم».
سلطان گفت: «طبق اطلاع من چهارصد پارسا در کشور من است».
غلام گفت: «آنکه پارسا است، پول ما را نمیپذیرد؛ و آنکس که میپذیرد، پارسا نیست»!
سلطان خندید و فرمود: «حق با غلام است، آنکس که در بند پول است، زاهد نیست». (حکایتهای گلستان، ص 138)