انسان کامل

۹۷۲. بت ترسا بچه، نوریست ظاهر **** که از روی بتان دارد مظاهر

عارف کامل نورِ وحدت، در او ظاهر شده است، لذا همهٔ اولیاء به صورت و ارشادِ وی ظهور کرده و فیض می‌برند.

۹۷۳. کند او جمله دلها را وثاقی **** گهی گردد مغنّی گاه ساقی

عارف کامل همهٔ دل‌ها را اسیر و بند خود کرده، گاهی با نوازهای محبّتی و گاهی با شراب محبّت، دل‌ها را مشتاق و واله کند.

۹۷۴. زهی مطرب که از یک نغمهٔ خَوش **** زند در خرمن صد زاهد آتش

از یک نغمهٔ خوش او، دل‌ها به نشاط آمده و با این نوا، آتش در خرمن صدها سالک زاهد زده و آن‌ها را بسوزاند.

۹۷۵. زهی ساقی که او از یک پیاله **** کند بیخود دو صد هفتادساله

خوشا آن ساقیِ الهی که با یک پیاله از شراب عشق، صدها سالک هفتادساله را مست و مجذوب نماید.

۹۷۶. رود در خانقه مست و شبانه **** کند افسونِ صوفی را فسانه

اگر کامل که شراب وحدت حقه خورده و محو شده، شبانه در خانقاه برود، همهٔ صوفیان را افسانه و بیهوده سازد. چراکه در اسم و مجاز مانده‌اند.

۹۷۷. و گر در مسجد آید در سحرگاه **** بنگذارد در او یک مرد آگاه

اگر کامل در سحرگاه به مسجد درآید، یک سالکِ بیدار، حال او را درک نکرده و در مقابل او، باقی نمی‌ماند.

۹۷۸. رود در مدرسه چون مستِ مستور **** فقیه از وی شود بیچاره مخمور

اگر کامل در مدرسهٔ علمیّه، با حالت مستی و مستوری رود، عالِم شریعت در فقه از دیدن او سرگردان و بی‌خود شود.

۹۷۹. ز عشقش زاهدان بیچاره گشته **** ز خان و مانِ خود آواره گشته

از عشق عارف کامل، زاهدان سرگشته شده و از خانه و کاشانه در طلب خضر حقیقی آواره می‌گردند.

۹۸۰. یکی مؤمن، دگر را کافر او کرد **** همه عالم پر از شور و شر او کرد

ولیّ کامل، مظهر حضرت حق بوده که هر کس اقرار به او کند، مؤمن و هر که انکار نماید، کافر شود و به همین علت، هیجان و غوغایی در عالم به پا کند.

۹۸۱. خرابات از لبش معمور گشته **** مساجد از رُخش پر نور گشته

از لب کامل که فیض می‌بارد میکدهٔ باده نوشان آباد گشته و محل عبادت‌ها از رخ او منوّر گردیده است.

۹۸۲. همه کار من از وی شد میّسر **** بدو دیدم خلاص از نفس کافر

کارهای من از آن عارف کامل، سامان یافته و آسان شد و از چنگ نفس کافر به یاری او رهایی یافتم.

۹۸۳. دلم از دانشِ خود، صد حُجُب داشت **** ز عُجْب و نخوت و تلبیس و پنداشت

دلم از علم ظاهری، صدها حجاب از عجب و بزرگ‌منشی و مکر و خیال دارد.

۹۸۴. در آمد از درم آن بت سحرگاه **** مرا از خوابِ غفلت، کرد آگاه

سحرگاه آن پیر کامل بیدارگر، از در آمده و مرا از خواب غفلت و جهل بیدار کرد.

۹۸۵. ز رویش، خلوتِ جانْ گشت روشن **** بدو دیدم که تا خود کیستم من

از رخ ملکوتی او، دلم که در حجاب بود، منوّر گشت و از دیدن و توجه او، به خود آمدم که من چه کسی هستم.

۹۸۶. چو کردم در رخ خوبش نگاهی **** بر آمد از میان جانم آهی

چون رخ نیکوی او را دیدم، از نهایت جمال و کمالش، از درونم سوز و آهی بلند شد.

۹۸۷. مرا گفتا که‌ای شیاد سالوس **** به سر شد عمرت اندر نام و ناموس

آن پیر به من فهماند که‌ای مکار و فریب‌دهنده، با علمی که اندوختی، فکر شهرت و ریاست داشتی و محجوب از حقایق ماندی.

۹۸۸. ببین تا علم و کبر و زهد پنداشت **** تو را ای نارسیده از که واداشت

نگاه کن دانش و تکبّر و زهد و گمان، تو را که خام هستی، از رسیدن به چه کسی بازداشت؟

۹۸۹. نظر کردن به رویم نیم ساعت **** همی ارزد هزاران ساله طاعت

آن پیر به من القاء کرد که اندکی نظر و توجه با خلوص به من، بهتر از هزار سال عبادت بی‌رهنما است.

۹۹۰. علی الجمله رخِ آن عالم‌آرای **** مرا با من نمود آن دم سراپای

خلاصه آن‌که دیدار چهرهٔ آن آرایش و زینت جهان و توجّه‌اش به من، چنانم نمود که از سر تا پا، قدمم را از حجب و علم ظاهری پاک کرده و سیرتم را عوض نمود.

۹۹۱. سیه شد رویِ جانم از خجالت **** ز فوت عمر و ایام بطالت

روی جانم از اشتباهات گذشته سرافکنده و خجل شده و از این‌که عمر عزیز را از دست داده و به بطالت گذشت، شرمنده شدم.

۹۹۲. چو دیدم آن ماه کز رویِ چو خورشید **** ببرّیدم من از جانِ خود امید

آن کامل که مانند خورشید نورافکنی می‌کرد توجه به من نموده و دید که از گذشتهٔ خود نادم هستم و از این ناامیدی، قابلیّتی در من آمد.

۹۹۳. یکی پیمانه پر کرد و به من داد **** که از آبِ وی، آتش در من افتاد

پیمانه‌ای از جام پر کرد و به من داد و نوشیدم که از نوشیدن آن می، آتشی از جذبه در من انداخته و صفحهٔ دل را از تعلقات پاک گردانید.

۹۹۴. کنون گفت از میِ بی‌رنگ و بی‌بوی **** نقوش تختهٔ هستی فرو شوی

بعد به من فرمود: حال از این میِ بی‌رنگ و بو بنوش تا خودیّت و تعیّن را محو و نابود کرده و رنگ رذائل را از صفحهٔ دل پاک نمایی.

۹۹۵. چو آشامیدم آن پیمانه را پاک **** در افتادم زمستی بر سرِ خاک

چون همهٔ شراب محبت و معرفت را از دست کامل گرفته و نوشیدم از مستی، بر سر خاک نیستیش افتاده و محو او شدم.

۹۹۶. کنون نه نیستم در خود، نه هستم **** نه هوشیارم نه مخمورم نه مستم

پس‌ازآن، چنان شدم که نه نیستم و نه هستم، نه بیدارم و نه در بی‌خودی و مستی‌ام.

۹۹۷. گهی چون چشم او دارم سرخوش **** گهی چون زلف اوباشم مشوش

گاهی مانند چشم معشوق که به عاشق نگاه می‌کند، سرخوشم و مقام وصل پیدا می‌کنم و گاهی چون زلف او در هجران و حیرت هستم.

۹۹۸. گهی از خویِ خود در گلخنم من **** گهی از روی او در گلشنم من

من به خاطر بودن در زندگی روزمره و صفات بشری، گاهی در گلخن (زندان تن) دنیا هستم (مقام تفرقه) و گاهی از نور روی او در گلشن وحدت هستم (مقام جمع).

© تمامی حقوق برای وب سایت گلستان کشمیری محفوظ می باشد.