تحوّل

تحوّل به معنای منقلب شدن و برگشت از حالی به حالی دیگر است.

تحوّل و دگرگونی در حال به خواست خداوند است و آن را می‌توان از تجلّی اسم محوّل و هادی دانست.

گفت خواجه: جسم و جانم وصل جوست **** لیک هر تحویل اَندر حکم هوست (مثنوی)

تحوّل هرکس به نوعی است. مثلاً حاج اسماعیل دولابی می‌گفت از بچگی به این راه میل داشته ولی شیخ مرتضی طالقانی در کودکی چوپانی می‌کرد تا اینکه چوپانی به او می‌گوید «چوپانی به درد تو نمی‌خورد، برو دنبال درس که هم دنیا و هم آخرت در آن است.»

بانگ او چون بانگِ اسرافیل شد **** مُرده را زین زندگی تحویل شد (مثنوی)

تحوّل گاهی به یک ملاقات است، گاهی به یک سخن از درون است (صدایی می‌شنود) گاهی به یک کلام پرمغز است.

شیخ علی زاهد قمی وقتی جوان بود و داماد شد، یک روز صبح از حمّام بیرون آمد و به آخوند ملّا حسینقلی همدانی برخورد کرد. آخوند مقداری با ایشان صحبت کرد، شیخ را متحوّل نمود. پس زود لباس دامادی را به کسی بخشید و از شاگردان آخوند گردید.

جهانگیرخان قشقایی (م ۱۳۲۸) از بزرگان ایل قشقایی بود. در جوانی به موسیقی شائق بود و برای تکمیل آن به مدرسه علمیّه صدر می‌صرفت. از وی حکایت کنند که در هنگام رفتن به مدرسه در دکان جنب مدرسه درویشی وی را خواند و از وطن و حرفه و نسب او جویا شد. جهانگیرخان در شرح‌حال خود گوید چون حرف‌های من به پایان رسید، درویش خیره‌خیره به من نگریسته و گفت: گرفتم که تو در این فن فارابی (معلّم ثانی) وقت شدی، مطربی بیش خواهی بود.

گفتم: نیکو گفتی و مرا از خواب غفلت بیدار کردی …

جهانگیرخان می‌گفت: من از همّت نَفس آن درویش و یمن راهنمایی او بدین مقام (علمی و تقوایی) رسیدم.

تا که از جانب معشوق نباشد کششی **** کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

باید کششی و جَذْبه‌ای از پشت پرده باشد. گاهی مردی در سلوک است و همسرش را هم در این راه می‌آورد؛ مرد سبب تحوّل همسرش می‌شود.

در احوال شیخ ابوالعباس جوالیقی نوشته‌اند که در آغاز مردی جوالباف (خرجین باف) بود. روزی وقت عصر با شاگرد خود حساب جوال‌ها می‌کرد و یکی از آن‌ها در آن میان ناپدید می‌نمود. چون به نماز مشغول شد، ناگهان به خاطرش آمد که آن جوال را به چه کسی داده. پس از اتمام نماز، شاگرد خود را از وضع جوال گمشده آگاه کرد. شاگرد گفت: ای استاد نماز می‌گزاردی یا پی جوال می‌گشتی! استاد از سخن شاگرد به خود آمد و از دنیا دست کشید و به تهذیب خویش همّت گماشت تا آخرالامر در زمره اولیاءالله درآمد.

عدّه‌ای از قوم فزاره و قبیله بُحَیله که همراه زهیر بن قین بجّلی حج کرده بودند گفتند: در بازگشت با کاروان امام برخورد کردیم (و دیدن این صحنه) برایمان ناگوار بود تا عاقبت در یکی از منزلگاه‌ها ناگزیر کنار هم اقامت گزیدیم. ما در حال غذا خوردن بودیم که شخصی از جانب امام حسین علیه‌السلام به خیمه ما آمد و به زهیر گفت: امام می‌خواهد شما نزد او بیایید. (زهیر قبل از ملاقات از طرفداران عثمان بود.) همسر زهیر به نام دلهم (دیلهم) گفت: زود دعوت پسر رسول خدا را اجابت کن. زهیر با کراهت نزد امام رفت و در مدّت کوتاهی با چهره خندان به خیمه بازگشت و دستور داد، خیمه‌اش را کنار خیمه امام نصب کنند! (همسر زهیر باعث شد که او با امام علیه‌السلام ملاقات کند و جزء شهدای کربلا شد.) حرّ برای جنگ با امام آمده بود. امام حسین علیه‌السلام وقت ظهر از خیمه بیرون آمد تا نماز بخواند. گوید به امام سلام کردم و او جواب سلام را داد و فرمود: ای حر آیا به جنگ با ما آمدی یا به یاری ما؟ عرض کرد: به خدا قسم ای پسر رسول خدا، به جنگ با شما مأمورم ولی به خدا پناه می‌برم که در قیامت از قبر برانگیخته شوم و دست‌هایم به گردن بسته باشد و به روی مرا در آتش دوزخ اندازند. (اوّل راه را بر امام بست ولی بعد، از یاران امام حسین علیه‌السلام شد و از شهدای کربلا گردید.)

ابراهیم ادهم (م ۱۶۰) شاهزاده بلخ بود؛ ۴ چیز نوشتند که سبب شد دستگاه سلطنتی را رها کند و به بندگی و سلوک روی آورد. یک نقل این است که:

روزی مردی با جامه شتر با نان آمد و خواست به درون منزل ابراهیم برود. دربانان گفتند: کجا می‌روی؟ گفت: به این مهمانسرا. گفتند: اینجا سرای ابراهیم ادهم است. پرسید: این خانه را از که یافته؟ گفتند: از پدرش. گفت: پدرش از که یافته؟ گفتند: او نیز از پدر خود. گفت: آیا از منزل جز این نیست که یکی بیاید و یکی برود؟! این کلام در ابراهیم تأثیر کرد و ترک دنیا نمود و پی سلوک رفت.

شقیق بلخی در اوایل عمر دارایی زیادی داشت و سفرهای تجارتی زیاد می‌نمود. سالی به دیار ترکان سفر کرد که مردمان آن بت‌پرست بودند.

او به رئیس آنان گفت: «راهی که می‌روید راه باطلی است. چرا که این مردم خدایی دارند که هیچ‌چیز همانند او نیست و او سمیع و علیم است و روزی‌رسان هر چیزی اوست.» رئیس قبیله ترکان گفت: این گفتار تو با کردارت همسان و هماهنگ نیست. شقیق پرسید: از چه روی؟

جواب داد: «گمان داری که برای تو خالقی است که روزی دهنده است. با این حال سختی سفر را به جان خریده و به اینجا آمده‌ای تا کسب روزی کنی!» شقیق وقتی این سخن را شنید بازگشت و تمام اموال خود را صدقه داد و ملازم عالمان و زاهدان شد.

ابو حامد فریدالدین عطّار نیشابوری (مقتول ۶۲۷ ه به دست کفّار تاتار) که ۱۱۴ سال عمر کرد، از شاعران و عارفان صاحب تألیفاتی چون منطق الطّیر بود.

گویند: سبب توبه او آن بود که روزی در دکان عطّاری مشغول به معامله بود، درویشی به آنجا رسید چندین بار گفت: چیزی برای خدا بدهید او نداد. درویش گفت: ای خواجه تو چگونه خواهی مُرد؟ عطّار گفت: چنان‌که تو خواهی مرد! درویش گفت: تو همچو من توانی مرد؟ عطّار گفت: بلی. درویش کاسه‌ای چوبین زیر سر نهاد و گفت: الله و جان بداد. عطّار را حال متغیّر گشت و دکّان برهم زد و به طریقه سلوک پرداخت.

یکی از پادشاهان بنی‌اسرائیل، خانه‌ای ساخت و در وسعت و تزئین آن بسیار سعی کرد. پس دستور داد تا از عیب آن جویا شوند، هیچ‌کس از آن عیبی نگرفت جز سه نفر زاهد. آنان گفتند: عیب این خانه یکی آن است که بعدها ویران می‌شود. دیگر اینکه صاحبش روزی می‌میرد. پادشاه گفت: خانه‌ای هست که از این دو عیب در امان باشد؟ گفتند: آری، خانه آخرت. پس پادشاه سلطنت را رها کرد و با آنان به عبادت پرداخت. بعد از مدّتی با آنان خداحافظی کرد. آنان گفتند: از ما چه دیدی که تو را ناخوش آمد؟ گفت: هیچ، جز اینکه مرا می‌شناسید و اکرام می‌کنید. می‌خواهم با کسی بنشینم که مرا نشناسد.

از عالم ربّانی استاد سید عبدالکریم کشمیری سؤال شد: هر عارفی یک نقطه دگرگونی داشته، شما چطور منقلب شدید؟ در جواب فرمودند: رسیدن به محضر سید علی آقا قاضی.

احتمال دارد وقایع و حوادث زیاد باعث انقلاب درونی و تحوّل شود.

اسباب تحوّل گاهی از دعای پدر، مادر، پدربزرگ، مادربزرگ … و یا انسان خیرات و مبرّاتی کرده، دلی را به دست آورده. شاید هم بگوییم مثل قضیه حرّ که از خانه بیرون آمد صدایی شنید که «بشارت باد تو را به بهشت.» ذات او خوب بوده، سرشت و فطرت او از ازل ولایتی بوده هرچند که اندکی کارهایش خوب نبوده.

تمام اولیایی که در طول تاریخ آمدند با اسباب و عللی بوده.

© تمامی حقوق برای وب سایت گلستان کشمیری محفوظ می باشد.