عدم خوف عارف بالله
۵۱۹. نترسد زو کسی کو را شناسد **** که طفل از سایهٔ خود میهراسد
طفل از سایه خود میترسد، اما آنکس که به کمال رسید و حق را شناخت، ترس از خداوند در وجودش راه ندارد.
۵۲۰. نماند خوف اگر گردی روانه **** نخواهد اسبتازی تازیانه
سالک که طریق حق میپیماید، ترس بر او نماند؛ همانطور که اسبتازی تندرو بدون تازیانه و ترس، بیباکانه میتازد.
۵۲۱. ترا از آتش دوزخ چه باکست **** که از هستی، تن و جان تو پاک است
تو را که از صفات رذیله تن و جان گذشتهای و به سیرت، کامل گشتهای چه باک از آتش دوزخ است.
۵۲۲. ز آتش زرّ خالص بر فروزد **** چو غشّی نیست اندر وی چه سوزد
بهوسیله آتش، طلای خالص از ناخالص جدا میشود. چون خالص است و غَشّی در میان نبوده، سوزانیدن چه سود دارد؟ سالک چون از ملکات ناخالص رهایی یافت همانند زر، خالص شود.
۵۲۳. ترا غیر از تو چیزی نیست در پیش **** ولیکن از وجود خود بیندیش
مانعِ تو، غیر خودت چیزی نیست. پس از نیّت و اندیشه خود شروع کن تا قلبت خالص شود.
۵۲۴. اگر در خویشتن گردی گرفتار **** حجاب تو شود عالم بهیکبار
اگر در خودیّت خود گرفتار شوی، مانعِ راه توست و از همه عوالمِ ملکوت، محروم و در حجاب قرار گیری.
۵۲۵. توئی در دور هستی جزو اسفِل **** توئی با نقطهٔ وحدت مقابل
تو در دایره هستی، آخرین موجود میباشی و در مقابل نقطه وحدت که مبدأ حقیقی است قرار داری و میتوانی از اسفل به نقطه اول وحدت برسی.
۵۲۶. تعیّنهای عالم بر تو کاری است **** از آن گوئی چو شیطان همچو من کیست
اسماء الهی در تو جمع و تعیّنات هم عارض شده است. لذا همانند شیطان که به خداوند گفت: من از انسان بهترم، تو هم خودت را بالاتر از همه میدانی و به خودپرستی گرفتار شدهای.