قاعده در تفکر انفسی
۲۶۰. به اصل خویش یکره نیک بنگر **** که مادر را پدر شد نیز مادر
به اصل خود که عقل کل (اجمال) باشد خوب بنگر که او پدر، برای نفس کل (تفضیل) که مادر است شده و عقل کل هم برای نفس کل، مادر شده؛ چراکه نفس کل، زائیده عقل کل است.
۲۶۱. جهان را سر به سر در خویش می بین **** هر آنچ آید بآخر پیش می بین
عالم را در خودت مشاهده کن که همه صورتها در حقیقتِ انسان خلاصه شدهاند و آنچه در آخر آمده، در اول ببین؛ یا منظور آن است آنچه بالقوه و اجمال بود در آخر به تفضیل ظهور پیدا کرده است.
۲۶۲. در آخر گشت پیدا نفس آدم **** طفیل ذات او شد هر دوعالم
انسان علت غایی خلقت است که در آخر بهواسطهٔ شرافتش ظاهر شد و هر دوعالم غیب و شهود، به طفیل ذات او به وجود آمدند.
۲۶۳. نه آخر علت غائی در آخِر **** همی گردد به ذات خویش ظاهر
انسان علت نهایی بود و از نظر صورت، در آخر آمده و مقصود بالذات است. طفیل چیز دیگر نیست به ذات خود ظاهر و علت نهایی شد.
۲۶۴. ظلومی و جهولی ضد نورند **** ولیکن مظهر عین ظهورند
انسان چون جهل میورزد و ظلم میکند (احزاب:۷۲) تاریکی پیدا نموده که مقابل نور و ضد آن است، ولی مظهر و مرأت اسماء و صفات حق گشته است.
۲۶۵. چو پشت آینه باشد مکدر **** نماید روی شخص، از روی دیگر
آینه، یک طرفش مکدر باشد و طرف دیگر شفاف که نمایان گر چهره میشود. انسان گرچه یک جنبه تاریکی دارد، اما از طرف دیگر، جامع اسماء و صفات و مرأت حق نماست.
۲۶۶. شعاع آفتاب از چارم افلاک **** نگردد منعکس جز بر سر خاک
شعاع آفتاب از آسمان چهارم، به خاطر کدورت خاک منعکس میگردد؛ هر چند سه عنصر دیگر، به آفتاب نزدیکتر است، اما چون مکدر نیست، انعکاس خورشید هم از او متصوّر نیست.
۲۶۷. تو بودی عکس معبود ملائک **** از آن گشتی تو مسجود ملائک
چون حق در آیینهٔ صورت انسانی منعکس گشته و ملائک، صورت معبود خود را، در تو مشاهده نمودند، مسجود ملائک گشتی. (حجر:۳۰)
۲۶۸. بود از هر تنی پیش تو جانی **** و زو در بسته با تو ریسمانی
همهچیز نسبت به انسان، همانند بدن هستند که جان این بدن، انسان کامل است. چطور روحها به بدنها علاقه دارند. همهٔ موجودات ارتباط با انسان کامل دارند. (انسان، جمیع ویژگیهای روحی همه جانداران است.)
۲۶۹. از آن گشتند امرت را مسخر **** که جان هر یکی در توست مضمر
چون جان همه موجودات در انسان کامل جمع و پنهان بوده، از آن جهت امر و حکم او نافذ و همه مسخّر اویند. (جاثیه:۱۳)
۲۷۰. تو مغز عالمی، زان در میانی **** بدان خود را که تو جان جهانی
تو بهمنزله جان و مغز، در میان همه موجودات هستی. پس ارزش خود را ای انسان بدان که تو جان عالم هستی.
۲۷۱. تو را ربع شمالی گشت مسکن **** که دل در جانب چپ باشد از تن
همانطور که عالم از چهار ربع تشکیل شده که دو ربع شمالی است و یک ربع سمت چپ آن مسکونی میباشد، تو ای انسان که دل عالم میباشی، دل ظاهری تو هم در طرف چپ و شمال تن باشد.
۲۷۲. جهان عقل و جان سرمایهٔ توست **** زمین و آسمان پیرایهٔ توست
عالم عقل و جان که حقیقت انسانی است، سرمایه واقعی تو میباشد. زمین و آسمان، زیور و زینت تو بوده و مطیع امر تو میباشند.
۲۷۳. ببین آن نیستی کو عین هستی است **** بلندی را نگر کان ذات پستی است
توجه کن که عدم بودی؛ اما حق در تو ظهور کرد و عین هستی شدی. بنگر که انسان که عقل کلّ است، در مرتبه وجودِ امکانی، آخرین موجود است.
۲۷۴. طبیعی قُوَّت تو، ده هزار است **** ارادی، برتر از حد شمار است
قدرت طبیعی انسان خیلی زیاد است، مانند قوه هاضمه، دافعه، جاذبه و …؛ اما نیروی ارادی، به خاطر اتصال به سرچشمه ازلی، بی حد و حصر است.
۲۷۵. وز آن هر یک شده موقوف آلات **** ز اعصا و جوارح وز رباطات
هر یک از قوای طبیعی در انجام کار خویش موقوف آلاتی از عروق و جوارح و خون و استخوان هستند که کار خاص و حکمتی مخصوص به خود دارند.
۲۷۶. پزشکان اندرین گشتند حیران **** فرو ماندند در تشریح انسان
اطباء در شناخت بدن انسانی و تشریح آن، حیران و سرگرداناند و هنوز نتوانستهاند از تشریحِ همه بدن انسان سر درآورند.
۲۷۷. نبرده هیچکس ره سوی این کار **** بعجز خویش کرده جمله اقرار
کسی نتوانسته بهطور کامل به تشریح بدن انسان بپردازد و به آن پی ببرد؛ همه به عجز خویش اقرار و اعتراف دارند.
۲۷۸. ز حق با هریکی حظی و قسمی است **** معاد و مبدأ هر یک ز اسمی است
از طرف خداوند در وجود انفسی، برای هر یک از اعضاء، بهره و نصیبی قرار داده شده؛ لذا هرکدام، ابتدا و انتها و صعود و نزولی دارند که به اسمی خاص، مظهر همان صفت میشوند.
۲۷۹. از آن اسماند موجودات قائم **** بدان اسماند در تسبیح دائم
هر یک از موجودات انفسی، قائم به اسمی از اسماء الهی بوده و هرکدام در تحمید و تسبیح و تنزیه حقتعالی میباشند. (اسراء:۴۴)
۲۸۰. به مبدأ هریکی زان مصدری شد **** بوقت بازگشتن چون دری شد
هر یک از اسماء مصدری شدند از همان دری که انسان از آن بیرون آمده؛ دوباره بعد از انقضای وقتش، به مبدأ همان مصدر رجوع مینماید.
۲۸۱. از آن در کامد اول هم به در شد **** اگرچه در معاش از در بدر شد
از در مبدأ اسمی که به جهان آمد به همان وطن اصلی خواهد رفت، ولی در معاش دو روز دنیا، خود را فراموش کرد.
۲۸۲. از آن دانستهای تو جمله اسماء **** که هستی صورت عکس مسمی
ای انسان! از آن سبب دانا به جمیع اسماء الهی گشتهای که صورت عکس حق میباشی و آیینه ذات اوئی.
۲۸۳. ظهور و قدرت و علم و ارادت **** به توست ای بندهٔ صاحب سعادت
قدرت و علم و اراده حقتعالی و ظهورش از غیب به شهود، به تو انسان رسیده است تا صاحب سعادت دوعالم شوی.
۲۸۴. سمیعی و بصیر و حی و گویا **** بقا داری نه از خود لیک از آنجا
خداوند تو را شنوا و بینا و زنده و متکلم کرده و بقا داده و این بقا از جانب تو نیست، بلکه از الطاف اوست.
۲۸۵. زهی اول که عین آخر آمد **** زهی باطل که عین ظاهر آمد
انسان به حسب ربط حقیقی، اول آمده و به حسب ظهور وجودی، آخرین است که آخرین نقطه دایره، به اولین نقطه متصل شده؛ پس باطن انسان، عین ظاهر یعنی حق، در وجود آدمی متجلّی میشود.
۲۸۶. تو از خود روز و شب اندر گمانی **** همان بهتر که خود را می ندانی
ای انسان! تو روز و شب در ظن و گمان هستی و خود را نشناختی، پس بهتر آن است که خودت را چیزی ندانی و بر خود نام عارف ننهی.
۲۸۷. چو انجام تفکر شد تحیر **** بدین جا ختم شد بحث تفکر
چون تفکر در آفاق و نفس آخرش به تحیّر در عالم میرسد، مجهولات بسیار در ذهن میماند.