محو یا نحو
شخص مراقب، در تحصیل اوصاف کریمه و رسیدن به مقام فنای في الله میکوشد و بالعکس شخص غیر مراقب در تحصیل الفاظ و فنون و قوانینِ صرف که تکبّر و عُجب میآورد، میکوشد و میخواهد تحصیلات و کوششهای خود را به رخ دیگران بکشد.
گویند شخصی علم نحو (که در ادبیات عرب مستعمل است) را فراگرفته بود و خود را عالم این فنّ میدانست و هر جا میرفت خود را از دیگران برتر و بهتر میدانست. از قضا روزی سوار کشتی شد و به کشتیبان گفت: «آیا علم نحو خواندهای»؟ جواب داد: «نه». نحوی گفت: «نصف عمرت تباه شده است».
گفت هیچ از نحو خواندی؟ گفت: لا **** گفت: نیم عمر تو شد بر فنا
کشتیبان از حرف او شرمگین شد و سکوت اختیار کرد. از قضا در راه کشتی دچار طوفان شد و در حال واژگون شدن بود که کشتیبان (ناخدای کشتی) به عالم نحوی گفت: «شنا را بلدی»؟ گفت: «نه»! کشتیبان گفت: «کلّ عمرت تباه شد».
گفت کلّ عمرت از نحوی فناست **** ز آنکه کشتی غرق این گردابهاست
محو میباید نه نحو اینجا بدان! **** گر تو محوی، بیخطر در آب ران
آری! شخص مراقب در جهت دفع صفات رذیله گام برمیدارد و هرچه را که بوی خدایی ندهد، نابود میکند و از بین میبرد تا به حق برسد. امّا غرقِ دریای تکبّر و عُجب و غرور و حرص، همیشه با طوفانها و واژگون شدن و لغزش همراه است.
چون بمُردی تو ز اوصاف بشر **** بحر اسرارت نهد بر فرقِ سَر
ای که خلقان را تو خر میخواندهای **** این زمان چون خر بر این یخ ماندهای
مرد نحوی را از آن در دوختیم **** تا شما را نحوِ محو آموختیم
علوم حوزوی از صرف، نحو، کلام، رجال، اصول، فقه و تفسیر که تدریس میشود، هیچکدام هدف الی الله نیست، بلکه مقدمهای است تا انسان با تعلیم و تعلّم و به کار بستن آنها به هدف که خداست برسد و الّا با فراگیری صِرف علوم و تدریس آنها کسی به مقام محو و فنا نخواه رسید.
اگر چیزی از نعمتها به انسان رسد، باید در حفظ آن مواظبت کند، نه با صفات ناپسند آنها را بر زمین زند.
مولانا در کتاب مثنوی معنوی گوید: یکی از اصحاب پیامبر صلیالله علیه و آله آیاتی را که به جنابش نازل میشد، مینوشت.
در اثر پرتو وحی و نوشتن آیات نورانیّتی خاص پیدا کرد، ولیکن چون قلبش را از همه امراض حفظ نکرده بود، غرور به او دست داد که «من و پیامبر چه فرقی میکنیم؟ در دل من هم همه آیات هست». پس قهر الهی نصیبش شد و ضربهای به روحش برآمد و همه آنچه را که یاد گرفته بود، فراموش کرد.
پرتو اندیشهاش زد بر رسول **** قهر حق آورد بر جانش نزول
او از این فکر مرموزانه پشیمان شد، ولی پشیمانی سودی نداشت و این نعمت عظمیٰ از قلبش بیرون رفت.
آه میکرد و نبودش آه سود **** چون درآمد تیغ و سر را در ربود
مرحوم صدرالمتألهین در مثنوی خویش اشاره دارد به اینکه تا انسان خالص نشود، نمیرد و طهارت باطنی پیدا نکند و تا از بند داراییهای ظاهری (مال و جاه) جدا نشود، محو و فنا و پایندگی برایش حاصل نمیشود. ایشان میفرماید:
از وجود خود در اوّل پاک شو **** وانگه آر خواهی سوی افلاک شو
با دل و جانی به صد وابستگی **** کی توانی از جهان وارستگی
تا نگردی خالص از آلودگی **** ره نداری در جهان زندگی
تا نسوزی در فراق روی یار **** کی بود جای تو در دارالقرار
تا نمیری از خود و از کام دل **** کی شود از ذکر حق جان مشتعل
تا نگردی از وجود خویش پاک **** دل نگردد از طهارت نور پاک
اگر وابستگی و تعلّق قلبی به چیزی چون قدرت، زیبایی، منصب، علم، عشیره و… داشته باشد، نمیتواند در خدا فانی شود. چه آنکه داراییها غرور و عجب آورد، وانگهی غنی بالذّات حق است و سالک باید خود را فقیر بالذّات بداند و به این داراییها فریفته نشود تا بتواند با سوختن و عشق به مقامات بلند عارفان حقیقی برسد.
از شیخ ابوالحسن خرقانی پرسیدند: «هر که را مستیِ خدای بر دل غالب آمده باشد، نشانی وی چه باشد؟» گفت: «از فرق تا قدم همه به هستی خدای اقرار کند. دست و پا و چشمش در شستن و رفتن و دیدن تا هوایی که از بینی وی بیرون آید، همه گویند: الله! چنانکه مجنون به هر که برسیدی گفتی: لیلی! اگر بر زمین رسیدی و اگر به دریا یا به دیوار، به مردم و کاه و گوسپند تا جایی که گفتی: أنا لیلی و لیلی أنا: من لیلی هستم و لیلی منم».
آری ای عزیز! این است مظهر محو و فانی شدن. تا دیر نشده باید گلیم را جمع کرد و به دیار شیفتگان شتافت.