مقام ملاحت (بانمکی و خوبرویی)
۱- اشاراتی به معانی:
ملاحت: زیبا و خوبروی بودن؛ بانمک بودن؛ لطافت؛ دوستداشتنی بودن؛ دلربا.
حُسن: زیبایی؛ جمال و نیکویی.
۲- اشاراتی از احادیث:
۱- پیامبر صلیالله علیه و آله: «یوسف علیهالسلام از من زیباتر بود، ولی من از او ملیحتر و بانمکتر هستم.» (سفینة البحار، ج ۲، ص ۵۴۶
۲- پیامبر صلیالله علیه و آله: «خوبی را نزد خوبرویان بجوئید.» (کنز العمال، ۱۶۷۹۵)
۳- نکتهها:
در ابتدا به خاطر ارتباطی که بین حُسن و ملاحت است ناچاریم دربارۀ حُسن توضیحاتی را ارائه کنیم و بعد به ملاحت و ارتباطش با حُسن بپردازیم.
* در قرآن مجید، کلمۀ حُسن، زیبایی، بهاء، سنا، جمال و مانند اینها در موارد متعددی به کار رفته، مثل آنجا که گوید: وَلِلَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَىٰ فَادْعُوهُ بِهَا…: برای خدا نامهای زیباست، خدا را با آنها بخوانید. (اعراف: ۱۸۰)
و در برخی روایات، اسماء حُسنی، ائمۀ معصومین هستند. (۱) و خداوند کاملترین و اصلیترین منبع زیباییهاست؛ و از آنجا که زیبایی مراتب دارد و همۀ موجودات که جلوهها و اسماء آن زیبایی مطلقاند نیز زیبا هستند. و روزبهان بقلی نیز (۲) حُسن را از صفات الهی دانسته و گوید: این تجلی حسن به کاملترین وجه در حضرت آدم علیهالسلام صورت گرفته و به همین سبب، از نظر او و عرفای دیگر، خداوند در قرآن خلقت آدم را «فی احسن تقویم» وصف کرده و پیامبر صلیالله علیه و آله نیز فرموده است: «خَلَقَ الله آدم علی صورته». (۳) و حُسن از طریق حضرت آدم علیهالسلام به فرزندان و ذریۀ (اخلاف) او منتقل شد. (۴)
* احمد غزالی نیز (۵) گوید که حقتعالی برای اینکه کمال حسن خود را مشاهده کند آیینهای ساخت و این آیینه همانا عشق عاشق بود و از نظر او، حسن و عشق از ذات باریتعالی پدید آمدهاند بیواسطه؛ و بهترین راهی که ما را بهسوی معبود رهنمون میسازد، مسیر زیباییهاست و خداوند ما را به این راه فراخوانده و آنچه از او تجلی یافته، عین جمال و سنا و بهاء یا زیبایی است و بین موجودات که زیبایی نسبی دارند، هر کدام نسبت به دیگری و در مقایسه با هم زیبایی کمتر یا بیشتری را دارا هستند.
* و بعضی زیباییها، زیبایی معنوی محسوب میشوند مثل آنجا که فرموده: «فَاصْبِرْ صَبْرًا جَمِيلًا» (معارج: ۵) یا «…وَقُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا…» (بقره: ۸۳) و بعضی زیباییها، زیبایی مادی بوده مانند حُسنُهُنَّ (احزاب: ۵۲) زیبایی زنان و کواعب اترابا (نبا: ۳۳). و زیبایی ظاهری در چهره زیبا و زیبایی باطنی در سیرت زیبا میباشد. و انسان بین موجودات بزرگترین جلوه جمال حقتعالی ست و جمال الهی در انسان کامل جلوه میکند و این حُسن الهی است که انسان را شایستۀ سجدۀ فرشتگان میکند.
* و عراقی در تعریف حُسن گوید: حُسن جمعیت کمالات را گویند در یک ذات؛ و این جز حقتعالی را نباشد. چون به اطلاق باشد حُسن ذاتی وجه حق را گویند و چون مقید باشد تناسب اعضاء و اجزاء را گویند.
* گنجی است حُسن و جمله عالم خراب او
سرّی است عشق و پرده هستی حجاب او (مرآت عشاق)
* مرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حُسنی دگر باد (حافظ)
* و حبیب خدا محمد صلیالله علیه و آله فیض محبت از رؤیت الله تعالی در لباس حُسن گرفت، و فرمود: رأیت ربّی فی أحسن صوره: پروردگارم را در زیباترین صورت دیدم.
و این مقام بر بنده ظاهر نمیشود، تا اینکه به علت قدس و طهارتش از حوادث، در محل قبول حُسن قدیم قرار گیرد، هرگاه چنین شود آینۀ حسن الله در عالم میگردد، مانند: آدم و یوسف و موسی و عیسی و مصطفی (صلوات الله علیهم اجمعین) زیرا آنان معادن اصلی حُسن بودهاند که از حسن ازل مستفید شده بودند و خدای تعالی حسن خود را در عالم از طریق ایشان آشکار ساخت و حُسن میراث آنان گردید برای صاحبان جمال در دنیا و آخرت؛ و آنان بهترین نشانگر حُسن خدایند در عالم، آیا در سخن یکی از عرفا در هنگام نیایش نمینگری که میگوید: یا من حسنه حجاب حسنه: ای کسی که حُسن او حجاب حُسن اوست.
و حُسن از ویژگیهای عشق در عاشق است و ظاهر نمیشود برای او از جانب الله تعالی، مگر در نهایت سیرش بهسوی الله تعالی و چون سیرش در عشق تمام شود چیزی از ستودگان را نمیبیند جز اینکه حُسن خدای را در او مینگرد. به این سبب است که عاشق حسن را در عالم وجود از هر زیبایی که بیند دوست دارد.
* ذوالنون گفت: هر که با خدای انس گیرد به هر چیز ملیحی و هر روی زیبایی انس میگیرد.
* عارفی گفت: عشق و حسن دو صفت قدیماند که در بندۀ صادق یکی بدون دیگری آشکار نمیگردد؛ زیرا که افتراق در صفات نیست و این معنی در کلام خدای تعالی مشهور است که در وصف کلیم خود موسی فرمود: «…وَأَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِّنِّي وَلِتُصْنَعَ عَلَىٰ عَيْنِي: و از تو بر دلهای دشمن و دوست، فرعون و دیگران، محبت افکندم تا تربیت و پرورشت به نظر ما انجام گیرد.» (طه: ۳۹)
اهل تفسیر گفتهاند: ملاحتی در چشم تو است که هر که ببیند تو را دوست دارد. (۶)
* ابو حامد غزالی در کتب خود حُسن یا نیکویی را فقط در شکل و رنگ و بهطورکلی در مبصرات یا امور ظاهری، نمیداند؛ بلکه در مسموعات و نیز امور باطنی و اخلاقی هم میداند و نیز نیکویی یا حُسن را در چیزهای مختلف یکسان نمیگوید. مثلاً حسن یا زیبایی اسب با حُسن خط فرق دارد و همینطور زیبایی امور باطنی و فضائل اخلاقی، از قبیل علم و خردمندی و شجاعت و تقوا.
* و عرفا معمولاً دربارۀ عقیدۀ خود به جمال یا حسن الهی به این حدیث استناد کردهاند: «اِنَّ الله جمیلٌ یُحِبُّ الجمال». (۷)
* علت دیگر تلازم حسن و عشق در این است که کمال هر دو در انسان تجلی کرده است. تجلی حسن و عشق در انسان، از تجلی حسن و عشق در حق نشئت میگیرد که هم در برترین مرتبۀ حُسن است هم در برترین مرتبۀ عشق؛ یعنی آدم هم مظهر عشق کامل است و هم مظهر حسن کامل.
* ابن دباغ جمال را به مطلق و مقید تقسیم کرده، جمال مطلق را فقط در خدا میداند که ورای درک انسان است ولی جمال مقید که خود به کلی و جزئی تقسیم میشود زیبایی یا جمالی است که در عالم سریان دارد. جمال مقید کلی را ابن دباغ نور قدسی میخواند که از حضرت الهیه به سایر موجودات میتابد. ابتدا به عالم ملکوت و بعد به عالم جبروت و از آنجا به عالم نفوس انسانی و قوای حیوانی و نباتی و سایر اجسام. پس جمال مقید کلی در همۀ موجودات، به قدر استعداد آنها هست؛ اما جمال مقید جزئی، نوری است که فقط بر نفس یا جان انسان میتابد آن هم وقتیکه ادراک صورتهای زیبا به او دست میدهد که موجب ابتهاج شده و این جمال مقید جزئی نیز خود به دو قسم ظاهری (مثل اجسام) و باطنی، یعنی عقلی و مجرد تقسیم میشود. (۸)
* تا دیدۀ ما را ندهد حسن تو نوری
در باغ جمال تو تماشا نتوان کرد (کلیات شمس تبریزی)
* عجب در آن نه که آفاق در تو حیراناند
تو هم در آینۀ حیران حُسن خویشتنی (سعدی)
* ملاحت عبارت بود از ظهور حسن مطلق به شرط حصول اعتدال و تسویۀ اجزاء مظاهر؛ لیکن به حسب اختلاف مظاهر، اسماء متنوع بر آن اطلاق نمایند. مثلاً چون در سیما و صورت حسن انسانی بود ملاحت خوانند و چون در لفظ و عبارت بیانی باشد آن را فصاحت و بلاغت گویند و بر این قیاس.
* با تو چیزی است به جز حسن که آنش خوانند
مرد صاحبنظر از حسن تو آن میطلبد
و آن ملاحت است که میافتد، که شخص را هیچ تناسب صور و اعضا نیست و تلألؤ وجه نیست، اما مقبول و مطبوع طباع و نفوس افتاده است؛ پس آن دارد که ملاحتش نام کردهاند؛ و ملاحت هر جا که دست داد، رباینده است و برآشوبندۀ دلها، به تخصیص که با حسن و صباحت جمع (باشد) و آن نه امری است که تعلّق به لطافت بدن یا تناسب اعضاء و تلألؤ وجه دارد، بلکه عطایی است معنوی الهی که به جهان صورت و مثال تعلّق ندارد، تا خدا آن به که دهد.
* ملاحت از جهان بیمثالی
در آمد همچو رند لاابالی
میفرماید آن جمال و ملاحتی که از ظهور نفس در این بدن پیدا میشود، که بهواسطۀ آن جمال و ملاحت، جسم کثیف، محبوبالقلوب تمام میگردد. کما قیل: آن جمال و ملاحت پرتوی است از نور روح که در و دیوار بدن را روشن نموده؛ و آن از عالم بیمثال است که بر این بدن چند روزی تافته و او را منوّر به نور خود ساخته؛ مثل تابش نور شمس از سماء رابع بر دیوار ظلمانی و منوّر نمودن او را به نور ربّانی و یا تابش بهار است بر باغ و بوستان و حیات دادن به او بعد از سموم خزان و محبوب نمودنش به جهت رندان و مستان، و به ناله آوردن بلبلان در صباحان.
* توضیح دیگر: یعنی چنانچه بهواسطۀ تعادل و تناسب اجزاء و تعلق نفس با بدن صفات کمال و صباحت که جمال است ظهور یافت به حکم إن الله جمیل یحبُّ الجمال، بهواسطۀ آن صباحت ملاحت که لمعه وحدت حقیقی است تنزّل نموده از مرتبۀ اطلاق و جهان بیمثالی و خفاء به سبب آنکه تا جاذب دلها گردد و نگذارد که به هیچ قیدی مقیّد گردند در مملکت تقیّد و مثال همچو رند لاابالی در آمد و بیباکانه در تختگاه حسن منزل گرفت فلهذا فرمود که:
به شهرستان نیکویی علم زد
همه ترتیب عالم را به هم زد
و غالب، ملاحت با حسن و صباحت میباشد، از آن جهت او را تعلق به شهرستان نیکویی دارد. و ترتیب عالم از آن گفت که بر هم میزند که شورانگیز و فتن و مفتّن است و تسخیر دلها نموده بهجانب خود گردانید و به هر صفتی از صفات که به ربایندگی اقرب بود بهصورت او ظهور کرد؛ و پیغمبر صلیالله علیه و آله فرمود: کودکی که در او شایبۀ تعلقخاطر بود از برابر مجلس باز ورای مجلس نشاندند و آن فقیه که نظر بهسوی کودک حسن الوجه (را) مطلقاً حرام میدارد، چون علت شایبه فتنه است، تفقه آن است، که نظر به سوی کودک ملیح نیز حرام دارد و بباید دانست (هر) که ملاحت در مجمع دارد، با حسن و جمال میباشد و با نطق و مقال میباشد؛ که میگوید:
گهی بر رخش حسن او شهوارست
گهی با نطق تیغ آبدارست
هر جا که ملاحت کلام است، تأثیر هست؛ و آن تأثیر را به تأثیر تیغ تیز نسبت کرده است. اما آن است که چون در سخن است، نام او میگردد و بلاغتش میخوانند، که کلام به مقتضای حال راندن است با آنکه فصیح باشد. میگوید:
چو در شخص است خوانندش ملاحت
چو در لفظ است گویندش بلاغت
چون در هر صورت که هست ربایندگی خاصّه ملاحت است فرمود که:
ولیّ و شاه و درویش و پیمبر
همه در تحت حکم او مسخّر
یعنی ملاحت که پرتو نور وحدت اطلاقیه است به ربایندگی و دلبری بهنوعی جلوهگری نموده است که ولی که از نقوش اغیار لوح دل را صافی و خالی نموده، و شاه که ترفّع و مسلّط و تحکم دارد، و درویش که قطع نظر از عالم نموده است، و پیغمبر که بر صراط مستقیم اعتدال است و از هر چه نفس انسانی را در ظلّ تقیّد و تعلّق دارد معرّا و مبرّا است مجموع این اصناف اربعه که دنیا و مافیها در نظر همت ایشان درنمیآید در تحت حکم ملاحت مسخّرند و از قید تصرف او به حکم «وَ لَو اَعجَبَکَ حُسنُهُنَّ» خلاصی ندارند. چون جذب و تصرّف دلها در صور حسنه به حقیقت حق را است، فرمود که:
درون حسن روی نیکوان چیست؟
نه آن حسن است تنها، گویی آن چیست؟
یعنی در اندرون حسن و خوبی روی ارباب حسن و جمال چیست که تسخیر دلهای عاشقان شیدا مینماید؟ آنچه آن فریبندگی و تصرف مینماید تنها نه آن حسن است چو حسن که عبارت از تناسب است در بسیاری از افراد انسانی یافت میشود که ربایندگی ندارد. پس بگوی آنکه در صورت دلبران و خوبان است آن چیست؟ چون مؤثر به حقیقت غیر از حق نمیتواند بود فرمود که:
جز از حق می نیاید دلربایی
که شرکت نیست کس را در خدایی
یعنی جذب و تصرف دلها که موصوف به سعت «لا یسعنی ارضی و لا سمائی» اند به جز از حق نمیآید زیرا که به حکم «لا مؤثر فی الوجود الّا الله» در خدایی که تصرّف و تأثیر است هیچ کس را شرکت نیست و تأثیر در جمیع صور فعل حق است و غیر حق را هیچ تأثیری و تصرفی نیست و متصرّف در حسن غیر حق نیست و جمال مطلق است که در صور جمیله مظاهر ظاهر گشته دلربایی و تصرف و جذب قلوب مینماید و تسخیر همه میکند و چون آدمی در ملاحت خود اختیاری ندارد، بلکه نه امری است از لواحق مواد و صور نشئه عنصری او، آن فعل حق باشد و در فعل حق شرکت اطلاق نتوان کرد.
و آن تأثیری که در وجه معشوق است که عاشق بیچاره را به وجد و جنون انداخته، تأثیری است که از عالم جان و از ظهور نفس در این بدن پیدا و هویدا شده است؛ چه، اثر اوست «و الاثر تشابه صفت المؤثر»؛ و تو فی الحقیقه عشق به روح داری و چون بدن اثر اوست، از باب «مَن احبّ شیئاً فقد احب آثاره» صورت مادی او را دوست داری. و چون فی الحقیقه صدور افعال مطلقاً از حق است، فرمود:
کجا شهوت دل مردم رباید؟
که حق گه گه ز باطل مینماید
* الا ای یوسف مسکین ملاحت تا به کی داری
حزین یعقوب بیدل را غمین جان زلیخا را (۹)
* آن ملاحت دادهای او را که از یک دیدنش
یوسفان ششجهت را چون زلیخا کردهای (۱۰)
* حسن هر مرد و زن صاحب ملاحت از جمال معشوق حقیقی است که به ایشان عاریه داده شده است.
* یکدم نشود نقش تو از دیدۀ ما دور
زان رو که تویی گوهر دریای ملاحت (۱۱)
* ملاحت: بینهایتی کمالات الهی را گویند که هیچ کس به نهایت آن نرسد تا مطمئن شود.(۱۲)
* ملاحت چیست آن شور جهانی
بلای هر دلی آشوب جهانی
* محمود شبستری نیز در گلشن راز ملاحت را از جهان بیمثالی میداند که زائد بر حسن یا نیکویی است.
* ملاحت در دلم غارتگر آمد
ز عشقش صد فغان از جان بر آمد
* دربارۀ ملاحت مثالی گفتهاند که: این لطافت همچون نمکی است که با طعام میآمیزد و دیده نمیشود ولی چشیده میشود.
* اگرچه حسنفروشان به جلوه آمدهاند
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد (حافظ)
* فرغانی در (۱۳) دربارۀ این معنی مینویسد: «ملاحت تناسب و ملایمت و لطافتی دقیق (و) پوشیده است که خوش آید، اما از او عبارت نتوان کرد». و همو در (۱۴) آن را بروز ظاهری سرّ جمال دانسته است که تنها خواص آن را درک میکنند.
* حُسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان میتوان گرفت
زیبایی تو به اتفاق ملاحت دنیا را گرفت، یعنی تمام خلق عالم را فریفته خود کرد، آری جهان را میشود به اتفاق گرفت. (۱۵)
* حسن و خلقش همچو ابراهیم بود
در ملاحت شهرۀ اقلیم بود (۱۶)
* در تو کسی به حسن و ملاحت کجا رسد
تو پادشاه حُسنی و خوبان گدای تو (۱۷)
در الفت قلوب، امری هست که گاهی محبت میان دو کس محکم میگردد بدون ملاحت صورت و حُسن صورت و سیرت، بلکه از راه مناسبت باطنی است که موجب الفت و موافقت میگردد، زیرا که هر چه بالطبع به چیزی شبیه باشد البته بهسوی آن کشیده میشود و شباهتهای باطنی خفی میباشد و سببهای دقیق دارد و آدمی را قدرت اطلاع بر آن نمیباشد.
* عشق لا به شرط است. در مرتبهای عشق الهی است و در مرتبهای عشق انسانی. در مرتبهای عشق حق است به خلق و در مرتبهای عشق خلق است به حق، و نیز در مرتبهای عشق خلق است به خلق. عشق هر چه هست و هر کجا هست عشق است. حتی عشق مجازی نیز پرتوی است از حقیقت:
عشق مشاطهای است رنگآمیز
که حقیقت کند به رنگ مجاز
تا به دام آورد دل محمود
بطرازد به شانه زلف ایاز
این مشاطهگری عشق است که نقشهای گوناگون میزند، و مجنونی را سرگشتۀ لیلی میسازد. لیلی در مقام معشوقی از حُسنیاتی برخوردار است که خود نشانی از صنع حق است. آیینهای است که در آن جمال او تابیده است. علاوه بر این، لیلی و بهطورکلی هر معشوق دیگری دارای ملاحتی است و کرشمهای دارد که عاشق را دلدادۀ خود میکند. بنابراین، چهره برافروختن و دلبری دانستن نه فقط در حق معشوق الهی صادق است، بلکه همۀ دلبران عالم به نسبت با عاشقان خود از این دو کرشمه برخوردارند.
پس موی و میان از صفات ذاتی شاهد است ولی با این صفات او هنوز شاهد و دلبر نیست باید صفت دیگری نیز به آن ضمیمه شود. در بیت دیگر «آن» حتی بهتر از حُسن دانسته شده است.
اینکه میگویند «آن» بهتر ز حُسن
یار ما این دارد و آن نیز هم
* دو نوع تجلی یا کرشمۀ معشوق هست، یکی کرشمۀ حسن که مربوط به کمالات ذات اوست و دیگری کرشمۀ معشوقی که عارض معشوق میشود و غزالی اصطلاحات عاشقانۀ دیگری چون غنج و دلال و ناز را نیز در ردیف این کرشمۀ اخیر به کار میبرد. در وصف این دو کرشمۀ غزالی به تشبیهی متوسل میشود. کرشمۀ حُسن را همچون طعام میداند و کرشمۀ معشوقی را همچون نمک. بنابراین، کرشمۀ معشوقی و غنج و دلال و ناز او ملاحت معشوق است.
در کرشمۀ حسن معشوق تعلقخاطری به عاشق ندارد، درحالیکه در کرشمۀ معشوقی وجود عاشق لازم است و اگر او نباشد، گویی تیر این کرشمه به هدف نمیرسد. پس در مرتبۀ معشوقی تعلق در طرفین وجود دارد، هم عاشق خواهان معشوق است و هم معشوق خواهان عاشق.
* شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بندۀ طلعت آن باش که آنی دارد (حافظ)
موی و میان از اعضای بدن معشوق است و با صِرف داشتن این اعضاء دلبری معشوق تحقق نمییابد. عاشق نیز هنوز نمیتواند بنده شود. چون این مرتبه، مرتبۀ تجلی اسماء نیست. در مرتبۀ تجلی اسماء است که به تعبیر ابن عربی، حق به اسم ربوبیت تجلی میکند و عاشق عبد و بندۀ او میشود. با این ملاحت و «آن» و غنج و دلال و ناز است که معشوق دل از عاشق میرباید و او را بستۀ عشق خود میسازد. تا قبل از آن، همانطور که معشوق به راستی معشوق نبود، عاشق نیز بهراستی عاشق نیست. در آن مرتبه او هنوز گرفتار عشق نشده است. دلش هنوز ربوده نشده، چون معشوق هنوز دلبری آغاز نکرده، چون مرتبۀ شاهدی و دلبری و کرشمۀ معشوقی آغاز شد، دل عاشق ربوده میشود و اسیر عشق میگردد:
شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند (حافظ)
شاهدی و معشوقی، چنانکه ملاحظه شد مرتبهای است که دو چیز در آن جمع شده است: یکی کرشمۀ حسن و دیگر کرشمۀ معشوقی، یا به تعبیر دیگر تجلی حسن و ملاحت یا «آن». این دو خصوصیت در معشوق باید جمع شود تا عاشق بندۀ او گردد و رخنه در ایمانش افتد و عاشق و اسیر معشوق گردد.
* آینۀ حسن در دست خود اوست و او خود را میبیند و میآراید و تا وقتیکه حسن در آیینه تجلی کرده، کاری صورت نمیگیرد و فعل و عمل زمانی آغاز میشود که کرشمۀ معشوقی به کرشمۀ حسن بپیوندد و معشوق به دلبری آغاز کند و با توجه به بیت حُسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت…. ، وقتیکه عالم صنع نشانی که از حسن دارد پیدا شد و خورشید و ماه و همۀ زیبا رویان عالم آیینه دار او شدند، و سپس ملاحت به حسن پیوست این دو به اتفاق جهان را تسخیر میکنند.
منابع:
۱) الکافی، ج ۱، ص ۱۴۳
۲) عبهر العاشقین، ج ۱، ص ۵ و ۳۱
۳) التوحید، ابن بابویه، ج ۱، ص ۱۵۲-۱۵۳
۴) عطف الألف المألوف، دیلمی، ج ۱، ص ۸
۵) سوانح، ج ۱، ص ۱۵
۶) به نقل از مشرب الارواح، روزبهان
۷) وسائل الشیعه، ج ۶، ص ۴۳۸
۸) مشارق انوار القلوب، ج ۱، ص ۳۹
۹) دیوان شمس مغربی، ص ۶۸
۱۰) شرح فصوص الحکم، خوارزمی/ آملی، ص ۹۳۰
۱۱) دیوان غزلیات خواجوی کرمانی، ص ۳۴
۱۲) عراقی/ کشاف اصطلاحات الفنون
۱۳) مشارق الدراری، ج ۱، ص ۱۳۲
۱۴) منتهی المدارک، شرح تائیه ابن فارض، ج ۱، ص ۳۱۹
۱۵) شرح سودی بر حافظ، ج ۱، ص ۵۳۶
۱۶) مصباح الارواح، ج ۱، ص ۸۵
۱۷) دیوان فیض کاشانی، ج ۲، ص ۱۱۴۷