مقام وصال
۱- نکتهها
یکی از مقامات، وصول به معنی پیوستن است یعنی سالک بهجایی میرسد که به محبوب و معشوق، اتّصال پیدا میکند؛ که دراینباره سخنها و نظرهاست.
* بعضی را نظر این است که هر مقدار انفصال و جدایی سالک از خلق و خودیّت خود شود به همان اندازه در معنی و باطن، وصال پیدا میشود. پس هر مقدار که از خلق بریده و آداب و سیرت انسانها او را نگرفته باشد و سیرت حقّی گرفته باشد به همان مقدار واصل است.
* در واقع گسستن فکر از هرچه غیر محبوب، دلیل پیوستن است. چون سالک اضافات را از فکر خود دور کرده و اضافات هر نوع قیدی است که باید از اندیشه بیرون رود تا اندیشه آزاد گردد و آنگاه لیاقت وصال پیدا میکند.
* این اتّصالِ ممکن و واجب، اتّصال محب و محبوب و عاشق و معشوق است. چون واجب، نامتناهی است و ممکن، فقیر و متناهی، پس بهاندازۀ فنا و محبّت که به واجب پیدا میکند اتّصال برای او رخ میدهد.
* تا وقتی سالک خودیّت خود را ببیند و انیّت داشته باشد نمیتواند به وصال برسد، چون بزرگترین حجاب بین عبد و مولا همین انانیّت است و مانع حقیقی بین بنده و مولاست.
* در اتّصال، توجّه تام به معبود است که بنده جز صانع چیزی نبیند، پس اگر بر خاطرش غیر حق بگذرد و در دام اضافات افتد معلوم میگردد توجّه، تام نیست و قصور در وصول دارد و باید اهتمام بورزد که رشتۀ اتّصال را مستحکمتر کند.
* عالمان اهل نظر و طریقت در باب اتّصال نوشتهاند، برای همگان یک نوع مصداق ندارد، چه آنکه حال سالکان در بدایت و نهایت باهم متفاوت است و وصول از مشاهده با وصال از روی معاینه و مکاشفه تفاوت دارد. کسی که به مقام فنا نرسیده و کسی که رسیده، درجاتِ اتّصال آنان با یکدیگر مختلف است. لذا آنچه مکتوب کردهاند، دلیل نیست که شخص واصل حتماً این نوع باشد.
من به غم تو قانعم، شاد به درد تو، از آنک **** چیره بوَد به خونِ من، دولت اتّصال تو (عراقی)
* مقابل اتّصال، انفصال است که جدایی و هجران میباشد و این حالت برای سالک بسیار دردناک است، چراکه همراه قبض و قهر است و از مشاهده جداست.
حافظ دوام وصل میسّر نمیشود **** شاهان کم التفات بهسوی گدا کنند (حافظ)
ازآنجاییکه بعضی آثار در اتّصال است در انفصال هم سالک دارای حالاتی است از چشمبهراهی، انتظار کشیدن، دست به توسّل و استمداد کردن و …
* وصول که رسیدن است معنی تقرّب را تداعی میکند. چون سالک به قُرب محبوب رسید از پندارها و مجازها فاصله میگیرد و فانی در معشوق میشود. کمترین درجه برای اتّصال، این است که مشاهدۀ او کند، آنگاه زیبایی و لطافت و شیرینی معشوق، مانع از آن میشود که به چیزی کمتر از او توجّه کند.
* قنوط و ناامیدی در راه رسیدن به محبوب، مانع این موضوع است که سالک باید متوجّه باشد چه آنکه غفلت از وصول لازمهاش توقّف در مسائل هجران است که ازجملۀ آن، ناامیدی است که نفس به او القاء میکند که راه دور است، محبوب بزرگ و به بزرگ رسیدن کار دشواری است و حافظ میفرماید: «شاهان کمالتفات بهسوی گدا کنند» و…
* وقتی بنده به وصال رسید دیگر در جایِ سختِ گذشته نیست تا ابراز شکایتی شود، بلکه کمال ادب را باید مرعی داشته تا از حضور، حضوض پیدا کند و بهره ببرد تا مبادا از بیادبی به محرومیّت دچار شود.
* سعدی گوید: «وصول به اختیار نیست بلکه از طرف محبوب اذن وصال داده میشود.»
نه دستِ با تو درآویختن، نه پای گریز **** نه احتمال فراق و نه اختیار وصول
به تعبیر دیگر، وصال گوهر بسیار گرانبهایی است که نصیب هرکسی نمیشود. آنکه به آن میرسد به اختیار خودش نمیرسد بلکه به لطف و عنایت میرسد.
* خداوند به یکی از اولیاءاش فرمود: «تجرّد تصل الیّ: مجرّد شو تا به من واصل شوی.»
تجرّد که مقدمۀ وصال است، برهنه کردن نفس از تعلّقات دنیوی است. تعلّقات دنیوی حجاب بوده و انفصال و هجران ایجاد میکند. دوام وصل به مقدماتی است که ترک انیّت، شرط است و تجرّد، کلید آن؛ چه آنکه عالم، عالم حضور است و در محضر حق، کسی را میپذیرند که عاری از هر رنگ و بوی دنیوی باشد. دنیا رأس هر خطیئه و مانع عظیمی است که هر کس بدان مبتلا شد دیگر نمیتواند پروبال داشته باشد تا به مقام وصال برسد.
* خوانندهای تصوّر نکند که وقتی صحبت از وصول میشود ارتباط جسم با جسم مُراد است، بلکه حضرت حق بَری و منزّه از هر نوع عرض و جسم و مادّه و طبیعت است.
اگر وصول منوط به ارتباط تنبهتن باشد، پس باید همۀ آنهایی که پیامبر و امامان را دیدند اهل بهشت باشند. درحالیکه اکثر آنان یا مرتد شدند یا از ایشان کنارهگیری کردند و یا با آنان جنگیدند؛ فقط عدّۀ قلیلی ثابتقدم ماندند و به مقام واصلین رسیدند.
* از رموزات عالم معناست که کار به عنایت است و بنده آنگاه مقبول شود که در سایۀ عنایت قرار بگیرد؛ اگرچه طلب وصال و آماده کردن اسباب وصول، لازمۀ طی طریق است تا اینکه سالک بهحق متّصل گردد و به مقصد اعلیٰ برسد.
به وصال دوست گرت دست میدهد یکدم **** برو که هرچه مراد است در جهان داری (غزل ۴۴۵)
پس اگر لحظهای وصال یار میسّر شود وقت را باید غنیمت شمرد و باید بدانی که به تمام آرزوهایت رسیدهای.
* وصل، دیدار است و ملاقات و این در معنی به وحدت و لحوق حقیقی تعبیر میشود. چون فصل، مانع و هجر و دوری هست، پس وصل، اتّصال حبیب به محبوب و عاشق به معشوق است. وقتی وصل شدّت گیرد دیگر نسیان بر حبیب وارد آید و به نور حق به شهود محبوب را درک کند. تا خویش را بیند، در فضای فصل باشد، چون خویش را نبیند در وصال باشد.
* بعضی اشارت کردند که میان ظهور و بطون، اتّصال است و این همان وحدت است که در عالم این پیوستگی وجود دارد و به همین اگر گفته شود که اوصاف عبد در اوصاف حق فانی شود میان ظهور اسماء و بطون آن در عبد متجلّی شده و وصول را این معنی فهمیدن آسانتر است.
* بدان که شخص واصل در مقام اتّصال، از جدایی میترسد، چراکه بودند کسانی که به مقام وصال رسیدند بعد به هر علّتی به هجران مبتلا شدند. چنانکه بلبل در بهار در وصال است و در تغییر فصل به زمستان دچار هجران میشود.
هست در قُرب همه بیم زوال **** نیست در بُعد جز امید وصال (جامی)
* شاید سختترین حال آن باشد که انسان نه به وصال میرسد و نه از هجران نجات پیدا میکند و در برزخ قرار میگیرد و نمیداند چه میشود.
دل دردمند سعدی، ز محبّت تو خون شد **** نه به وصل میرسانی نه به قتل میرهانی
از دولت وصالش، حاصل نشد مُرادی **** وز محنت فراقش، بر دل بماند باری (سعدی)
* یکی از اشارات مولانا در این است که وقتی خداوند به چشم سر دیده نشود، انبیاء و اولیاء که نایب او هستند و آینۀ صفات اویند و مردم وقتی با آنان بیعت کنند و با ایشان باشند، انگار با حق هستند.
اگر خورشید نباشد باید از چراغ استفاده کرد. اگر دیدار معشوق به هر علّتی ممکن نیست نایب و جانشین معشوق، برای وصال، نیک است که در واقع یادگار اوست. اگر زمان گُل سپری شد، میتوان بهجای آن از بوی گلاب استفاده کرد.
چونکه شد از پیش دیده وصلِ یار **** نایبی باید از او مان یادگار (مثنوی ۱/۶۷۴/۶۶۹)
حافظ دربارۀ رسیدن به وصال، اشک را مطرح میکند:
ای حافظ! پیوسته از دیده اشک بریز، باشد که روزی به وصال یار برسی. (غزل ۱۱)
ای حافظ! اگر در جستجوی رسیدن به گوهر وصال، از اشک دیدگانم دریا بسازم و در آن غوطه بخورم، شایسته است. (غزل ۳۲۸)
و در جای دیگر جانبازی را مطرح میکند:
ای حافظ! هر کس که لاف عشق زد و جان بازی نکرد و خواهان وصال یار شد به کسی میماند که بیوضو قصد طواف کعبۀ دل را کرده باشد. (غزل ۳۰)
و درجایی، گدایی و خاکساری را بازگو میکند:
منِ گدا و آرزوی رسیدن به یار! چه آرزوی محال و دوری است، مگر اینکه خیال چهرۀ یار را در خواب ببینم. (غزل ۶۱)
ای کسی که عاشقانِ روی خورشیدْ گونِ تو، از ذرّه بیشترند! من چه وقت میتوانم به وصال تو برسم که از ذرّه هم ناچیز و بیارزشترم؟ (غزل ۳۲۹)
زاد راهِ حرمِ وصل نداریم، مگر **** به گدایی ز درِ میکده زادی طلبیم (غزل ۳۶۸)
چون ورود به درون کاخ وصال، امکانپذیر نیست، پس حداقل به خاک درگاه او بسنده میکنم و میسازم. (غزل ۳۷۲)
درجایی خوندل خوردن را مطرح میکند:
حافظ چه نالی، گر وصل خواهی؟ **** خون بایدت خورْد در گاه و بیگاه (غزل ۴۱۸)
خون خوردن کنایه است از غم و اندوه زیاد، که وقت و بیوقت میآید.
* سالک برای نجات از رذایل و صفات حیوانی یا باید با ریاضت و جهاد و ذکر و فکر، بهتنهایی برخیزد تا آنها را از بین ببرد، یا با آتش درون، صفات را به نور یار وصل کند و متّصل باشد تا نورِ یار، آتشِ نفسْ را خموش سازد و وصال او، خارستان صفات را به گلستان صفات تبدیل کند.
تا که نور او کُشد نارِ تو را **** وصلِ او گُلشن کُند خارِ تو را (مثنوی ۲/۱۲۴۶)
* تا زمانی که انسان وصل با معشوق است، انگار مرگی در کار نیست و اجل از او دور است. وقتیکه سالک در هجران میافتد انگار مرگ نزدیک است و فاصلهای با او ندارد. پس کسی که امید به وصال دارد اگر مرگ او را دریابد، در واقع مرگ بهمنزلۀ راهزن است و نمیگذارد سالک به امید خودش برسد.
انگار درس ناامیدی به نقص و تلقین به آن سبب میشود که سالک در خلوتخانۀ فراق بنشیند و گاهی مرگ بهعنوان قاطع و مانع نزدش جلوه میکند و این خیال ناصواب است.
* اگر سالک در راه رسیدن به وصال گاهی به ناامیدی برسد، یکمرتبه خواب و کشف و نسیمی از منزل معشوق به او میرسد که وصال نزدیک است. در عین ناامیدی، فرحبخش میشود و مسرور میگردد و از ضعف و سستی که در او ایجاد شده بود جان دوبارهای میگیرد. این پیامهای وصل، بسیار خرسندکننده و روح فزاست.
درد هجران و عشق است که انسان را از پا درمیآورد و درمان، وصل دوست است و آن به نغمه و آهنگی که از منزل معشوق رسد از همان زمان مداوا و سرحال میگردد.
پس انتظارِ منتظر، دولت و بخت و اقبال است. اگر پرندۀ اقبال بهسوی سالک پرواز کند خوش به حالش که یار به او نظر کرده است.
حافظا، گر نروی از درِ او، هم روزی **** گذری بر سرت از گوشهکناری بکند (غزل ۱۸۹)
* بدان که همۀ انبیاء و اولیاء برای وصل کردن بندگان بهحق آمدند و در این مطلب هیچ شکی نیست. هر جا اگر بندهای نتوانست طی طریق کند و بپیوندد و تجدیدی آورد و نیمهکاره ماند، خداوند برای جلب و جذب قلوب آنان انرژی و فیض خاصی را نازل کرده تا تارِ وصال آنان را بنوازد و مجذوب کند و به ناامیدی نیفتند.
در قصّۀ موسی و شبان، وقتی موسی کلمات ناموزون چوپان را در توصیف حق شنید ناراحت شد و کلمات او را بیادبانه شمرد، پس چوپان لباس خود را از هم درید و آهی سوزان برکشید و سر به بیابان نهاد:
وحی آمد سوی موسی از خدا **** بنده ما را ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی **** یا خود از بهر بُریدن آمدی (مثنوی ۲/۱۷۵۱)
* بلبلی، گلبرگ خوشرنگی به منقار داشت و در آن خوشی و سرمستی، نالههای حزین سر میداد؛ یعنی عاشق درحالیکه به وصال یارش رسیده درنهایت عیش و مستی، زار مینالد.
گفتمش در عین وصل، این ناله و فریاد چیست؟ **** گفت: ما را جلوۀ معشوق در این کار داشت (غزل ۷۷)
به بلبل عاشق گفتم: اکنونکه به وصال رسیدهای، این ناله و فریاد برای چیست؟ گفت: جلوۀ جمال یار، مرا به ناله واداشته است.
* حیرت یعنی سرگشتگی و سرگردانی و در اضافۀ تشبیهی، حیرت به نهالی نورسته که دائماً در حال رشد است مانند شده است. لذا خواجه در غزل ۱۷۲ میفرماید: عشق تو مانند نهال حیرتی است که در عالم کاشته شده است و وصل تو یعنی رسیدن به نهایت حیرت.
چه بسیار کسانی که در حال وصل، غرق شدند و در پایان مبتلای حیرت گشتند. دلی را نشان بده که در راه معشوق، بر چهره، خال حیرت نداشته باشد. آنجا که خیال حیرت بیاید نه وصال میماند و نه وصلی و نه واصلی، زیرا وقتی حیرت بیاید همهچیز محو میگردد و به فنا ختم میشود. (شاخه نبات، ص ۴۳۳)
* دانسته باش که فراق اگرچه از قهر محبوب است و شخص سالک در فشار هجران قرار میگیرد اما بهنوعی عدم وصال سازنده است. از طرفی سالک تأدیب میشود و از طرفی امید به روز وصال، او را دلگرم میکند. چون به وصال رسید قدر آن را خوب میداند و نیکو استفاده مینماید.
بهعبارتدیگر فراق، قهر بهعنوان خشم و غضب و انتقام و کیفر نیست، بلکه نوعی ساختن و آماده شدن و بزرگ گردیدن ظرف وجودی است تا سالک وقتی به وصال یار رسید با پختگی رسیده باشد. «از ناپختگی است که صوفی خروش کند.» اینکه بعضیها سالها به دنبال وصال مطلوبی هستند ولی چون به مطلوب رسیدند کمکم دلشان را میزند یا مطلوب از چشم آنها میافتد، دلیل بر عدم پختگی در زمان هجران بوده است.
* در خطاب به جانان و معشوق حافظ چنین گوید:
هر دل که ز عشقِ توست خالی **** از حلقۀ وصلِ تو برون باد (غزل ۱۰۷)
کسی به وصلِ تو چون شمع یافت پروانه **** که زیر تیغ تو هر دَم سری دگر دارد (غزل ۱۱۶)
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین **** تا منوّر گردد از دیدارت ایوانم چو شمع (غزل ۲۹۴)
اگر به کوی تو باشد مرا مجالِ وصول **** رسد به دولت وصلِ تو کارِ من به اصول (غزل ۳۰۶)
* اگر جزء از کل جدا شود به گوشهای میرود و کل نیز با کاسته شدن اجزایش ناقص میشود. البتّه این امر در مورد کلهای معمولی مصداق دارد امّا کل معنوی از این قاعده مستثنا است؛ زیرا این کل با رفتن اجزایش کاستی نمیپذیرد.
مقولۀ گسستن و پیوستن به انسان کامل، در قالب کلام نمیگنجد. انسان دنبال ولیّ خاص و انسان برگزیدۀ الهی است. انسانها در طی سلوک به ارشاد انسان کامل نیازمندند و هرگاه خود را از او جدا کنند قطعاً به سرمنزل مقصود نرسند.
در جزء و کل معنوی، هر وقت جزء از کل جدا شود خودش ناقص میماند. (شرح کریم زمانی ۳/۵۰۴)
هیچ عاشق، خود نباشد وصلْ جُو **** که نه معشوقش بود جویایِ او (مثنوی ۴۳۹۳)
اوّل از معشوق جذبه و کشش صادر میشود و طالب عاشقی میشود و او را گرفتار خود میکند و او را به وصال خود درمییابد. بعد عاشق از درون گرفتار وصل معشوق میشود و این قاعده از آیات و روایات استخراج میشود چنانکه اوّل خداوند از ما راضی میشود بعد ما از او راضی میشویم. (مائده: ۱۱۹)
معشوق کارش ستر و نهان است و عاشق کارش سروصداست. البتّه در این موضوع قضیه دو طرفی است. فقط در ترسیم اینکه کِی این وصال حاصل میشود جای بحث است و قاعدهای نیست تا تاریخی اعلام شود. آدم تشنه برای یافتن آب مینالد آب هم با زبان حال مینالد که کجاست تشنهای که آب را بخورد.
* دربارۀ شمع و پروانه تناسبی که بین این دو است نمادی از عاشق و معشوق است. لذا شاعران و عارفان به این دو اشارات بسیاری دارند.
حافظ یکی از آنانی است که میگوید: دوام وصل میسّر نمیشود (غزل ۱۹۶) و به سالکان میگوید:
غنیمتی شِمُر ای شمع، وصل پروانه **** که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند (غزل ۱۷۹)
ای شمع! وصال پروانه را غنیمت بدان، زیرا این دیدار تا صبح پایدار نمیماند، چون روزگار غم همیشگی نیست و روزگار شادی هم دوام ندارد، پس بنده بین لطف و قهر، قبض و بسط و وصل و هجران منقلب است.
* بعضیها در هجران و فرقت، فشار زیادی به آنان وارد میشود و هر چیزی نمیتواند آنان را آرام کند مگر درب وصال برای آنان گشوده گردد. چه آنکه دیدار جمال معشوق که وصال است، فشارها و قبضها را میتواند تبدیل کند و آرامش بدهد؛ یعنی هر مُسکّنی نمیتواند راه گشای درد بیقراری فرقت کشیده شود مگر خود وصال.
* شکایت کردن از یار و معشوق از مسائلی است که نوعاً دامنگیر عاشقان و سالکان است. (حافظ)
«مکن شکایت گر وصل دوست خواهی.» (غزل ۴۶۴) شکایت از فشار فراق و هجران است که یک حالت تخلیه برای عاشق پیدا میشود، کمی سبک میگردد؛ درحالیکه «گله از یار نباید کرد».
گِلِه، دلیل بیقراری و اغلاق طریق و قنوط سالک است، از آنطرف تحمّل فرقت هم بسیار دردمند است.
برای دلداری، بهتر است این کلام را به خود تلقین کند.
فراق و وصل چه باشد؟ رضای دوست طلب **** که حیف باشد از او غیرِ او تمنّایی (غزل ۴۹۱)
* بعضیها در مناجات و راز و نیاز به حقتعالی و امام زمان علیهالسلام از فراق مینالند و وصال میخواهند که در واقع گفته میشود که اینان درد وصال ندارند بلکه دردشان مسائل فرعی و جزئی است که آن را به معشوق میچسبانند و این حوائج و نالهها در باطن جنبۀ دنیایی و تخلیه دارند. ظواهر کلمات، فریبنده و زیباست و آدمی جذب آنها میشود اما اینان اصل را سپر قرار دادند تا در کنار مسائل فراق مطرح شده و حوائج دنیوی آنان برآورده شود.
* از استاد عارف آیتالحق کشمیری پرسیده شد از این شعر حافظ (غزل ۲۰۰) کدام قسمت موردنظر شماست؟
قومی به جدوجهد نهادند وصل دوست **** قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
فرمود: «مصرع اوّل»
* بدان که هر چیزی بهایی دارد و قیمتی، مگر وصل جانان که آن را قیمتی نیست. همهچیز در ظرفی میگنجد ولی پیوند با محبوب که در ظرفی نمیگنجد و از زمان و مکان خارج است و همهاش روح و ریحان است، چطور کسی بخواهد مثلاً با دادن چیز گرانقیمتی او را بخرد؟ بالاترین چیزها برای یک سالک، جان اوست تا لایق جانان شود.
* از قواعد و قوانین حاکم بر سرگذشت و طبیعت استفاده میشود که بعد از هر سربالایی سرازیری آید. بعد از ظلمت، نور آید. بعد از فراق، وصال آید. بعد از غم، شادی آید. بعد از عسر، یسر است. بعد از فقر، غنیٰ آید.
البتّه این قاعده صد درصد برای همگان نیست، چراکه در تقلیب احوال و اختلاف نفوس، حضرت حق حکیمانه عطا میکند یا منع مینماید. بههرتقدیر هم فراق و هم وصال هرکدام سرآمد و اجلی دارند که تعیین وقت بر کسی معلوم نیست.
حافظ، شکایت از غمِ هجران چه میکنی **** در هجر، وصل باشد و در ظلمت است نور (غزل ۲۵۴)
در مژدۀ وصل گوید:
مژدۀ وصلِ تو کو کز سرِ جان برخیزم؟ **** طایر قدسم و از دامِ جهان برخیزم (غزل ۳۳۶)
و در مصرع اوّل غزل ۴۳۶ گوید: «هرچند که هجران ثمرِ وصل بر آرد.»
* از بهترین مقامات برای یک عارف بالله، مقام وصول است که تعریف آن نه به زبان آید و نه به گفتگو. البتّه کیفیت هر موضوع معنوی خارج از محدودۀ حس و تفهیم عموم است. چونکه ارباب قلوب و اهل معرفت را در فراق و وصال انظار گوناگونی است، پس نمیشود در تبیین هر یک از نظرات آنان وارد شد. آنکه در وادی تعقّل و تفکّر است، با آنکس که در وادی محبت است رشتۀ کاری آنان با هم فرق میکند، پس وصال و کیفیت وصل به معشوق هم از جهاتی در ترسیم و بیان گوناگون میشود.