چندین با خود می گویی
ابا یزید اغلب به حج پیاده رفتی. هفتاد حج کرده بود. روزی دید که خلق در راه حج از بهر آب، سخت درماندهاند و هلاک میشوند.
سگی دید نزدیک آن چاه آب که حاجیان بر سر آن چاه انبوه شده بودند و مضایقه میکردند. آن سگ در ابا یزید نظر میکرد. الهام آمد که «برای این سگ، آب حاصل کن» منادا کردند: «که میخرد حجی مبرور، مقبول به شیرینی آب؟» هیچکس التفات نکرد. برمیافزودند: پنج حج، شش حج تا به هفتاد حج رسید.
یکی آواز داد که من بدهم. در خاطر ابا یزید بگذشت که زهی من که جهت سگی هفتاد حج پیاده به شربت آب فروختم. چون آب در سطل کرد و پیش سگ نهاد، سگ روی بگردانید. ابا یزید در روی افتاد و توبه کرد. ندا آمد که چندین با خود میگویی این کردم و آن کردم جهت حق! میبینی که سگی قبول نمیکند.
فریاد برآورد که توبه کردم، دگر این چنین نیندیشم. در حال سگ سر در سطل نهاد و آب خوردن گرفت.