گفتار دوم
۱- قبلهٔ من نجف است
کعبهٔ من نجف است، قبله من نجف است.
۲- دائم الذّکر
او دائم الذّکر بود، در تمام احوال در حال ذکر گفتن بود، حتّی در مسیر رفت و آمد. شبها کم میخوابید و بسیار به وادیالسلام میرفت و تا نیمهشب در آنجا میماند و اعمال و عبادت خاصش را در آنجا انجام میداد و اهل دنیا نبود.
۳- درمان دردهایم
میگفت: هر وقت راه (عراق) باز شد مرا ببرید نجف. من نجف بروم همه دردهایم درمان میشود.
۴- زبان به ذکر گفتن
ما نمیدانیم او چه میگفت، فقط میدانیم بیستوچهار ساعت در حال ذکر بود، حتّی در حال راه رفتن.
زبانشان از صبح تا شب به ذکر الهی مترنّم بود. فاصله خانه ما تا صحن حضرت امیر علیهالسلام خیلی زیاد بود و این مسیر را هر روز در نجف چهار بار پیاده رفت و آمد میکرد و در طول راه زبانش از ذکر نمیایستاد.
۵- نماز
نمازش در خانه، مناجاتی بود، مخصوصاً در قنوت که شاید نیم ساعت طول میکشید، حرف میزد و این تازه مربوط به اوایلش بود. من از نمازهایی که میخواند لذّت میبردم. یکطوری صحبت میکرد که واقعاً دلچسب بود؛ و من با اینکه در این عوالم نبودم لذّت میبردم.
۶- پشتبام
ایشان شبها به پشتبام میرفت و من ایشان را نمیدیدم.
۷- سیّد هاشم حدّاد
او آقا سید هاشم حدّاد را از معتمدین آقای قاضی میدانستند نه فقط از شاگردانش.
۸- آمادگی برای نماز
قبل از نماز خود را آماده میکرد و مستحبّات را انجام میداد.
۹- وادیالسلام
شدّت علاقهاش به حضرت علی علیهالسلام بسیار بود و نجف را دوست میداشت. علاقه زیادی به وادیالسلام داشت و آنجا را جای انبیاء و اوصیاء میدانست. در بچگی با او به وادیالسلام میرفتم، ایشان در عالم خودش مشغول بود و به آنجا انس داشت.
۱۰- قبّه و مناره
ایشان ساعت دو، سهٔ بعد از ظهر در صحن حضرت امیر علیهالسلام مینشست و نگاهش به قبّه و مناره بود و عشقش این بود. با دید خاص نگاه میکرد و با خودش زمزمه میکرد.
۱۱- مکّه
بعضی مانند مرحوم سید احمد خمینی و … به ایشان عرض کردند امسال شما را به مکّه ببریم، با تبسّمی فرمود: کعبهٔ من نجف است؛ و حرم پیامبر، حرم امام حسین علیهالسلام است. اگر راه عراق باز شد، مرا آنجا برید.
۱۲- دههٔ عاشورا
ایام دههٔ عاشورا در نجف در خانه علما روضه برقرار میشد مانند منزل بحر العلوم و ایشان آنجا میرفت.
به دو دسته در عزاداری خیلی علاقه داشت. یکی «عزای اِماره» که با هیجان و شور و شمشیر و قمه و عَلَم میآورند و تا آخر این دسته را نگاه میکرد.
یکی در «برف البراء» با فاصله مینشست و به شعر مداحان گوش میداد و شاعری معروف شعرهای خوب میسرود و ایشان تا آخر گوش میداد. روز دهم (عاشورا) با حالت خاص از خانه با پایبرهنه و گل بر سر مالیده بیرون میآمد.
۱۳- سیّد محمدعلی کشمیری
پدرشان مرحوم سید محمدعلی کشمیری از کربلا به نجف مهاجرت کردند بعد از اینکه داماد آیه الله سید محمدکاظم یزدی شد، در نجف ماندگار شد، ولی وصیّت کرد که در کربلا در یک مقبره مجاور حرم امام حسین علیهالسلام دفن شود، با اینکه همه جنازهها را به نجف میبردند، شاید اولین جنازهای بود که از نجف به کربلا برده شد.
۱۴- عمامه گذاری در ۱۴ سالگی
پدرم تا سن ۱۲ سالگی توی همین مدرسهها (دبستان) درس خواند، ولی پس از دبستان (کلاس ششم) رفت دنبال علوم حوزوی و تقریباً ۱۴ ساله بود که پدرش، سرشان عمامه گذاشتند.
۱۵- هنرمند ظریف
پدرم (در جوانی) هنرمند بود، مخصوصاً در نقاشی صورت، خط خوبی هم داشت و هنرهای کاردستی را خیلی جالب درست میکرد و کارهای هنری ظریف، خیلی جالب انجام میداد. یک روز عید غدیر، پدرم از داییاش عکسی به تصویر کشیده بود به اندازه یک متر و آن را در مدرسه جدّشان گذاشتند. وقتی داییشان وارد شد و عکس خود را دید، فهمید که کار پدرم است؛ آمد جلوی همه اول تعریف کرد و بعد نهی کرد، و دیگر پدرم از آن روز تصویر کشیدن را ترک کرد.
۱۶- اظهار محبّتش
اظهار محبتش در مقابل خود آدم نبود، بعدش در فراق، تعریف میکرد. خیلی خیلی به من محبت میکردند آنچنان که مثلاً الآن فرض کنید من به بچههایم محبت میکنم.
۱۷- اصرار به وادی بردن
معمولاً بعد از ظهرها اصرار میکرد با من بیا و با ایشان به وادیالسلام میرفتم. بعداً (در نجف) من رفتم دبیرستان و رابطهام (با وادیالسلام رفتن) تقریباً قطع شد.
۱۸- اصرار به آخوند شدن
اصرار داشت من آخوند شوم، حتی برنامهٔ عمامه گذاری گذاشت که عمامه سرم بگذارد که من رفتم بغداد پیش بیبی و عموهایم. بعد وقتی دید نیامدم گفت: «حالا نمیخواهی طلبه شوی بیا نجف» و تقریباً بعد از دو ماه به نجف رفتم.
۱۹- گزارش
ما در نجف حق خروج از خانه نداشتیم، مغرب باید در خانه میبودیم و هر جا میرفتیم باید گزارش میدادیم.
۲۰- خوشاخلاق و خوشصحبت
وقت عادی خیلی خوشاخلاق، عالی و خیلی خوب بود، مگر وقتیکه کسی ناراحتش میکرد و الّا خیلی طبیعی (معتدل) بود، خیلی خوب، خوشصحبت و خوشبیان.
۲۱- تواضع به بزرگترها
خیلی تواضع نسبت به بزرگتر از خودش داشت. آن جلساتش بیشتر با افراد بزرگتر از خودش، شاید با فاصله سنی ۲۰ تا ۳۰ سال بود. خیلی به اینها علاقه داشت و واقعاً به آنها احترام میگذاشت و خیلی دوستشان داشت؛ و با اصرار برای ناهار دعوتشان میکرد و آنها میآمدند. ایشان چهار زانو جلوی ایشان مینشست، فقط به صحبتشان گوش میداد. یک جور خیلی عجیب، اصلاً گمان نکنم (جای دیگر) چنین چیزی باشد یعنی خیلی به بزرگترهای خودش مخصوصاً به علما احترام میگذاشت.
۲۲- ناظم مدرسه
همه چیزش باطنی بود. مثلاً کار خلافی میکردم، میرفت مدرسه به ناظم میگفت: «دلِ اینکه او را بزنم ندارم، من که رفتم شما او را تذکر دهید.»
۲۳- همسر
همسرش مدیر کل و همه کاره بودند و واقعاً بدون او نمیتوانست کاری کند یا جایی برود. دو ساعت نمیتوانست از او فاصله بگیرد با او مأنوس بود و تحمّل دوری را نداشت و دست خودش نبود. وقتی هم بود شاید دو ساعت با هم حرف نمیزدند ولی همین وجودش که جلویش است کافی بود.
۲۴ – مادر
به مادرشان دیگر طبق شرایط احترام میگذاشتند. چون مادرشان در بغداد پیش عموهایم بودند. پدرم در نجف برای ادای احترام و وظیفهٔ دینیاش به بغداد میرفت، فقط به خاطر مادرش. باید جلویش دستبهسینه بنشیند، ۲۰ دقیقه، نیم ساعت، ربع ساعت.
۲۵- تصمیمگیری در ازدواج
ازدواج ماها، دست پدر و مادر بود، انتخاب دست ما نبود، میگفت: میخواهم دختر فلانی را برایت بگیرم، از فلان خانواده (مثلاً روحانی)؛ طبق ویژگیهایی که خودشان داشتند. با تنها عروسش که خیلی برخورد و رابطه و علاقه خوبی داشت و ایشان انتخاب کرده بود، خانم من بود ولی بقیّه بچهها (پسرها)، اواخر (که به ایران آمده بودند) ازدواج کردند.
۲۶- علاقه به بنده و عروس
علاقه به بنده و خانمم داشت، خیلی رو نمیکرد و برخوردشان ملایم بود. اگر تهران میآمد و مثلاً خانه خواهرم میرفت، هی به مادرم میگفت: کی برویم تهران؟ مادرم میگفت: اینجا تهران است. میگفت: اینجا خانه سید محمود نیست، به خیالش تهران فقط خانهٔ محمود است.
۲۷- علاقه به شعر و شاعری
بعضی از اشعار شعراء را زمزمه میکردند و علاقه به شعر گفتن داشتند ولی وارد به این کار نشدند؛ یکی از رفقایش شاعر بود و بعضی وقتها به او میگفت: برایم شعر بخوان؛ و به زبان محلی عربی علاقه داشت.
پایان خلاصه گفتار آقا سید محمود کشمیری فرزند ارشد استاد.