گفتار سوم
۱- در این عالم نبود
او در این عالم نبود، با ما هم که نشسته بود، من میدانم نصف وجودش با ما نبود، من این را حس میکردم.
۲- قلب حرم خداست
عبادتهایش درونی بود، همیشه به من میگفت: «القلبُ حرمُ الله فَلا تَسکُن في حَرمِ الله غیر الله» (قلب حرم خداست پس در حرم خدا غیر خدا را ساکن مکن).
۳- غالباً سکوت بود
پدرم با هیچ کس رابطه نداشت، اما همه او را دوست داشتند، ولی ایشان غالباً سکوت میکردند.
۴- ابهت
با اینکه ابهت داشت، همه دوستش داشتند ولی هیچوقت گفتگو نمیکرد. با اینکه بزرگان (مملکتی) میآمدند؛ اما اینکه بنشیند حرف بزند، درد دل کند، بگوید این کار را بکن، این کار را نکن، من ندیدم. با این حال دوستش داشتند.
۵- روحانیّون
خیلی دیدم از روحانیّون میآمدند و حرف میزدند ولی ایشان سکوت میکردند.
۶- بی ادّعا
خیلیها میگفتند ایشان صاحب کرامات است، ولی من هیچوقت ندیدم ادعایی کرده باشد، من نشنیدم؛ با این که تمام جلساتی که بزرگان میآمدند به هر نحو حضور پیدا میکردند.
۷- برگردم نجف
او عاشق امام حسین علیهالسلام و امام علی علیهالسلام بود. جملهای که من از ایشان شنیدم این بود که گفتند: «من آرزو دارم روزی برگردم نجف، با ریشم آن حرم را جارو کنم». این را من شنیدم. این عشق در او بود.
۸- بزرگترین هدیهها
در خواندن نماز و گرفتن روزه مرا آزاد میگذاشت و فشار نمیآورد؛ و رفتار و کردارش را یاد میگرفتم؛ بزرگترین هدیه اینها بود.
۹- سی مرتبه یاسین
نمیگفت سورههای قرآن را حفظ کن، از خواندن و تکرار پدرم مثلاً سورهٔ یاسین شاید بعضی روزها ۳۰ مرتبه میخواند، از او میشنیدم و حفظ میکردم. راه را آسان به من نشان داد.
۱۰- من عرف نفسه
حدیث «مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ ربَّه» (هرکس خود را شناخت خدای خود میشناسد) را میخواند.
۱۱- تعبّد از عبادتش
از روی عبادتش ما هم تعبّدی کردیم و با او بودیم. توی منزل میدیدیم او هست، اما در واقع با ما نبود.
۱۲- وادیالسلام
در وادیالسلام با او میرفتم با من نبود یک جای دیگر بود، بلند میشد و قبراق و استوار بود. چندین بار میدیدم با ما نبود؛ کجا بود، بالا بود یا پائین، درک نمیکردم.
۱۳- احساس امنیّت
پدری مهربان و رئوف و مرشد و گرانقدر بود. در مکتبش راه را آشنا شدم. همیشه حامی و نگهبان ما و دوستدار خانواده بود. در کنارش احساس امنیّت میکردیم.
۱۴- مریدان با وفا
از نظر اجتماعی انسانی بیآلایش و ساده بود با اینکه منزوی بود، در جامعه بود. دوستدارانی کسب کرد و مریدانی باوفا داشت.
۱۵- تهذیب باطن
در زندگی معنوی عالمی عارف و وارسته بود. عمری را در تهذیب باطن و تربیت نفس خودش، تعلیم اخلاق و تعالیم دین سپری کرد و به اوجش رسید، خوب زندگی کرد و سعادتمندانه وفات کرد.
۱۶- ممانعت از بیرون رفتن
هیچوقت نمیگذاشت ما به خیابان برویم. البته علّتهای زیادی داشت، از جمله علت سیاسی، ما اگر بیرون میرفتیم، موقتی بود، مثلاً هنگامیکه پدرم به کربلا میرفت؛ در غیر این صورت موقعی که خودش منزل بود من باید منزل میماندم.
۱۷- تحصیل حوزهٔ نجف
در مورد تحصیل فشار میآوردند که من در حوزه تحصیل کنم و مدرسههای آن زمان را قبول نداشت در زمان بعثیها میگفتند مفسده است. میدانست که در آن مدرسه علم به ما نمیآموزند، تنها چیزی که میآموزند در مورد بعثیهاست و حق هم داشت.
۱۸- تکرار سورهها
توصیه نیاز نداشتیم بلکه در عمل میدیدیم. اینطور نبود که بگویند این کار را بکن، این کار را نکن؛ از نحوهٔ زندگیاش یاد میگرفتیم. مثلاً من بعضی سورههای قرآن را بدون آنکه بخوانم حفظ کردم، از بس که ایشان تکرار میکردند. بعضی موقع ها پیش او مینشستم، بعضی موقع ها همینطوری که سفره را داشتیم میچیدیم، ایشان قرآن میخواندند. گاهی که با او به مسجد میرفتم و حداقل چهل دقیقه پیادهروی بود، تمام طول راه ایشان سوره یٰس میخواند.
۱۹- محیط خانواده
خیلی از کردارها و منشهایمان را در محیط خانواده پیدا کردیم، اینطور نبود که پدرم بگوید روزه بگیر، نماز بخوان، در ازدواج این کار را بکن. خودمان میدیدیم، اتوماتیک وار به چیزی که ایشان میخواست سوقمان میداد.
۲۰- جلسات خصوصی
نماز مغرب و عشا را که میخواندند حرم میرفتند تا آخر وقت، بعد با رفقا به خانه برمیگشتند و در بیرونی مینشستند و جلسات مخصوص به خودشان را داشتند، هر موقع که بین این جلسات فرصتی میشد و کسی نبود مشغول ذکر میشدند.
۲۱- آیتالکرسی
من این را دقیقاً یادم هست، آیتالکرسی را مرتب میخواند. شاید روزی ۱۰۰ تا ۱۵۰ بار میخواندند؛ و سورهٔ یس را دائم میخواندند.
۲۲- سؤال و جواب
جلساتشان سؤال و جوابی بود. یادم هست که سیاست در آن نبود. مسائل عرفانی بود. سؤالهای خیلی جالبی از ایشان میکردند و ایشان جواب میداد. کسانی که در آن جلسات شرکت میکردند با بقیه متفاوت بودند. از آنها (در نجف) فکر نمیکنم کسی الآن اینجا باشد.
۲۳- کنترل شدید
در ایّام محرم در نجف کنترل شدید بود؛ تردد حتی به حرم کمتر میشد چون واقعاً دولت شدیداً اذیت میکرد. تا دیروقت در حرم نجف میماند و از همانجا سوار ماشین میشد و به کربلا میرفت.
۲۴- منزوی
ایام تعطیل، پنجشنبه و جمعهها حتماً کربلا میرفتند و اواخر به خاطر مسائل سیاسیای که حکمفرما بود، منزوی بود.
۲۵- شمایل زیبا
از لحاظ ظاهری به زبان امروزی خوشتیپ بودند و شمایل خیلی زیبایی داشتند.
۲۶- اختلاف عشایری
اگر اختلافی بین بچهها در خانه بود با دلی باز مینشستند و ارشاد میکردند. اختلاف خودمان که هیچ، حتی اختلاف عشایری را من دیدم که حل میکردند. اختلاف عشایری مثلاً این بود که ۲۰ نفر از این قبیله و ۲۰ نفر از آن قبیله بر سر کشته شدن یک نفر اختلاف داشتند، این اختلافها را حل میکردند، با ابهتی که داشت و احترامی که برایش قائل بودند، به شکل عشایری حل میکرد.
۲۷- علاقه شدید به فرزندان
ایشان مرا به اسم صدا میکرد: علی و ما را خیلی دوست میداشت ولی اظهار نمیکردند. شدیداً به ما علاقه داشت مخصوصاً به من، ما هم همینطور صاف و ساده دوستش داشتیم؛ و به همین اندازه از ایشان میترسیدیم بدون اینکه عصبانی شوند.
۲۸- حساسیّت به رفقا
در مورد رفقای ما خیلی حساس بودند که با چه کسانی نشست و برخاست میکنیم. بعضیها را میگفت دوست ندارم؛ با اینها رفت و آمد نکنید. ما احساس میکردیم همینطوری دوست ندارد اما بعدها میفهمیدم که انصافاً آدمهای نادرستی بودند.
۲۹- عرب لبنانی
در سازمان کشتیرانی (در ایران) که بودم، یک عرب لبنانی بود که یکبار از من سؤال کرد؛ تو که نامت کشمیری است، سید عبدالکریم کشمیری را میشناسی؟ من در یونان دربارهاش مطالبی شنیدهام. گفتم: پدر من است. گفت: در استخاره هم مشهور است؟ گفتم: بله، گفت: میخواهم او را ببینم.
رفتم منزل به پدرم گفتم: یک آقایی میخواهد بیاید اینجا که من در کارم با او سر و کار دارم، مواظب باشید خرابکاری نشود. شما را به جان مولا قسم تحویلش بگیر.
ایشان آمد و آقا هم احترامش را نگه داشتند، ولی در دلش ننشست و نگاههای عجیبی به او میکردند. شام خورد و رفت. پدرم به من گفتند: اگر میخواهی تجارت کنی دیگر با این مرد تجارت نکن! ۶ ماه بعد شنیدم که از ایران فراری شده است.
۳۰- قیافهشناس
ایشان قیافهشناس بودند، میفهمید چه کسی برای سیاست آمد، چه کسی میخواهد چاپلوسی کند و چه کسی لِلّه آمده است.
۳۱- بیآزاری
پدرم بسیار ساده بود، ندیدم آزارش به کسی برسد.
۳۲- عدم فرق بین پولها
اهل سیاست نبود، اصلاً فرق ۲۰۰ تومان و ۲۰۰۰ تومان را نمیدانست. مثلاً عید میشد، میخواست عیدی بدهد به بچهها ۱۰۰۰ تومان میداد و به بزرگها ۲۰۰ تومان، نمیدانست فرق اینها چیست و برایش مطرح نبود.
۳۳- در دلهای مخصوص
با چند نفر درد دلهای مخصوص خودش را داشت و با هیچکس رابطه نداشت و گفتارش سکوت بود.
۳۴- او اینجا بیاید
بسیار ساده بود اگر میخواستند او را نزد وزیر و یا رئیس نیروی انتظامی ببرند، میگفت: «خب او اینجا بیاید». ببینید تا چه حد ایشان ساده بود و انگار در این عالم نبود.
پایان خلاصه گفتار آقا سید علی کشمیری فرزند مرحوم استاد