گفتار چهارم
۱- روزهدار
ایشان روزها معمولاً روزه بود. دو سه روز پشت سر هم روزه میگرفت، غذا کم میخورد و قرآن بسیار میخواند.
۲- چیزها از او دیدم
من چیزهایی از این سید بزرگوار دیدم که نمیتوانم همه آنها را بگویم، فقط یک روز که آنجا (وادیالسلام) بودیم، گفتم آقا برویم؟ گفتند: نه، حالا بنشین بعداً میرویم. یک چیزهایی هست بگذار تمام شود. من تعجب کردم. بعد از مدتی گفتند تمام شد برویم.
۳- حلّال مشکلات
یک روز یک مشکلی برایم پیش آمده بود، به آقا گفتم، آقا من به کجا بروم، خیلی مشکلم سخت است؟ فرمودند: نگو سخت است. حلّال مشکلات حضرت امیر علیهالسلام است، من الآن دارم میروم آنجا، شما هم اگر میخواهید با من بیایید. گفتم: الآن کار دارم، فرمودند: کارتان را ول کنید و بیابید.
۴- مسجد مسابک
وقتی من ایشان را دیدم ابتدا در مسجد جمال نماز جماعت میخواندند و بعد از مسجد جمال به مسجد بزرگتری به نام مسجد مسابک آمدند و البته روز به روز به جمعیت مردمی که به مسجد میآمدند، اضافه میشد. هم برای شنیدن موعظه و نصیحتهای او میآمدند و هم برای استخاره. ده سال آخر هم روزهای پنجشنبه و جمعه هر هفته، در صحن سیدالشهدا علیهالسلام نماز جماعت میخواندند.
۵- منقلب شدن افراد
خیلی اتفاق میافتاد که وقتی ایشان با یک نفر صحبت میکرد آن فرد منقلب میشد. یک بار، شخصی آمده بود پیش ایشان و حرفهای خوبی نمیزد. آقای کشمیری به من گفتند: «کمکم باید او را به راه بیاوریم» و البته بهطورکلی با مردم خیلی حرف میزد.
۶- قصّاب
یک رفیق داشتند که قصاب بود و حلال و حرام را رعایت نمیکرد. یکبار ایشان نشستند با او صحبت کردند، از آن به بعد دیدم که آن فرد متحوّل شد و وقتی میخواست به حرم یا به منزل برود عبایش را روی سرش میکشید و میرفت. خانم او (قصاب) آمد از من پرسید چه اتفاقی افتاده است که او شبها میرود داخل اتاق و در را میبندد و تا صبح قرآن میخواند؟ گفتم: ایشان با آقا سید عبدالکریم نشسته و منقلب شده است.
۷- بعثیها
ایشان به من میگفت: از اینها (بعثیها) دور شو و این آیه قرآن را
میخواندند «و لا ترکنوا إلی الّذین ظلموا فتمسکم النار»(سورهٔ هود، آیه ۱۱۳) یعنی پیش آنها نرو و با آنها همنشین مباش، زیرا شیطان داخل جسم اینها شده و دیگر موعظه هیچ فایدهای ندارد.
۸- استخاره خیلی خوب
روزی به ایشان گفتم: آقا میخواهم از عراق بروم، اینجا خیلی اختناق است و صدام اذیت میکند، برای من استخاره بگیرید که بروم یا نه.
ایشان استخاره گرفتند و فرمودند: استخاره خیلی خوب است. بعد از آن یک روز به من گفتند من (برای خودم) هم استخاره گرفتم، گفتهاند زودتر از (عراق) برو؛ اما چیز دیگری نمیگفتند.
۹- محبوبیّت
بین مردم خیلی محبوبیت داشت آن قدر که حتی افرادی که او را نمیشناختند، وقتی از دور ایشان را میدیدند سلام میکردند و احترام میگذاشتند. اگر اتفاق میافتاد کسی به ایشان بیاحترامی کرد عکسالعمل نشان نمیدادند.
۱۰- طولانی شدن نماز
ایشان وقتی نماز میخواندند، یک چیزهایی میدیدم که خیلی تعجب میکردم. نمازشان برای من دلچسب بود مثلاً یک وقتی حمد میخواندند، خیلی معطّل میکردند و طول میدادند.
۱۱- سجدههای طولانی
بعضی وقتها سجدههایشان طولانی میشد. یک روز از ایشان علت آن را پرسیدم، فرمودند: اینها یک چیزهای غیبی است نمیتوانم بگویم.
۱۲- توکل
به من میگفت: شما توکّلتان باید به خدا قرص و محکم باشد. گفتم چطور آقا؟ فرمود: قلبت، توجهت یک جا باشد نه همه جا. فقط به خدا توجهت راست باشد، مستقیم باشد، صادق باشد، صادقانه!
۱۳- مسجد کوفه
بعضی وقتها با هم به مسجد کوفه میرفتیم و ایشان تا صبح آنجا میماندند و نماز میخواندند و عبادت میکردند. ما که با ایشان بودیم خسته میشدیم و میخوابیدیم. ایشان به ما میگفتند شما بخوابید من فردا ظهر میخوابم و مرتب در مسجد کوفه به ذکر و عبادت مشغول بودند.
۱۴- ختم قرآن
بنده تقریباً هر پانزده روز یک بار ختم قرآن میکنم و این را از ایشان به یادگار دارم.
۱۵- مانند زندگی انبیاء
بسیار ساده زندگی میکردند. زندگی ایشان زندگی انبیا و اولیا بود طوری که من مانند ایشان ندیده بودم. بهطور کلی این دنیا را ترک کرده بودند. به پول و لباس و … اهمیتی نمیدادند، کانّه دنیا هیچ است.
۱۶- لباس کهنه
ایشان بسیار ساده لباس میپوشیدند. یک روز من گفتم: آقا لباستان کهنه شده است. فرمودند: «نه، همین بس است، تازه زیاد هم هست». گفتم: نگاه مردم! فرمودند: «من با مردم کاری ندارم با خدا کار دارم».
۱۷- بینالحرمین
میفرمودند: «این جا حرم حضرت امیر علیهالسلام است و آنجا حرم سیدالشهداء علیهالسلام، این مسیر، بینالحرمین و محترم است و نباید ذکر دنیا اینجا بیاید.»
۱۸- تنهایی زیارت میخواند
ایشان خودش همیشه تنهایی زیارت میخواندند. یک بار من رفتم کنارش بایستم، اما دیدم خودش را کنار کشید و میخواست تنها باشد و من هم دیگر چیزی نگفتم.
۱۹ – وادیالسلام
گاهی سه، چهار روز در هفته به وادیالسلام میرفت و من به دنبال ایشان میرفتم. شبها ساعت یازده و یا نصف شب به آنجا میرفت. همیشه دستش تسبیح بود و دعا میخواند.
به من میگفت بیا برویم آنجا کارهایی هست که شما نمیدانید و من هم خجالت میکشیدم از ایشان بپرسم که آنجا چه میکنند. گاهی نصف شبها که به آنجا میرفتیم میگفت: «ارواح مؤمنین را ببین». میگفتم: آقا من نمیبینم. ولی ایشان میگفت: «نه، ببین مؤمنین حلقهحلقه نشستهاند».
پایان خلاصه گفتار حاج صاحب عضدالله رفیق و مصاحب حضرت استاد در نجف اشرف.